به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
نمایش نسخه قابل چاپ
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
کس ندیده ست ز مشک خُتن و نافه چین / آنچه من هر سحر از باد صبا میبینم
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانهی خیرات نکشت
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگیندل / در پیش مشعلی از چهره برافروخته بود
دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
وای از آن شب زنده داری تا سحروای از آن عمری که بااو شد به سر
وای از آن شب زنده داری تا سحروای از آن عمری که بااو شد به سر
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من / که گشادی که مرا بوذر پهلوی تو بود
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست