پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
جواب دادن ويس رسول شاه موبد را
چو ويس دلبر اين پيغام بشنيد
تو گفتي زو بسي دشنام بشنيد
حريرين جامه را بر تن زدش چاک
بلورين سينه را مي کوفت بي باک
چو او زد چاک بر تن پرنيانش
پديد آمد ز گردن تا ميانش
هواي فتنه عشقي نهيبي
بلاي تن گدازي دلفريبي
حريري قاقمي خزي پرندي
خرد بر صبر سوزي خواب بندي
چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پديد آورد نسرين شکفته
به نوشين لب جوابي داد چون سنگ
به روي مهر برزد خنجر جنگ
بدو گفت اين پيام بد شنيدم
وزو زهر گزاينده چشيدم
کنون رو موبد فرتوت را گوي
به ميدان درميفگن با بلاگوي
مبر زين بيش در اميد من رنج
به باد يافه کاري برمده گنج
مرا کاري به رايت رهنمايست
بدانستم که رايت تا چه جايست
نگر تا تو نپنداري که هرگز
مرا زنده به زير آري ازين دز
و يا هرگز تو از من شاد باشي
وگرچه جادوي استاد باشي
مرا ويرو خداوندست و شاهست
به بالا سرو و از ديدار ماهست
مرا او مهتر و فرخ برادر
من او را نيز جفت و نيک خواهر
درين گيتي به جاي او که بينم
برو بر ديگري را کي گزينم
تو هرگز کام خويش از من نبيني
وگر خود جاودان اينجا نشيني
کجا من با برادر يار گشتم
ز مهر ديگران بيزار گشتم
مرا تا هست سرو خويش و شمشاد
چرا آرم ز بيد ديگران ياد
وگر ويرو مرا بر سر نبودي
مرا مهر تو هم در خور نبودي
تو قارن را بدان زاري بکشتي
نبخشودي بر آن پير بهشتي
مرا کشته بود باب دلاور
که دارم خود ازو بنياد و گوهر
کجا اندر خورد پيوند جويي
تو اين پيغام يافه چند گويي
من از پيوند جان سيرم بدين درد
کزو تا من زيم غم بايدم خورد
چو ويرو نيست در گيتي مرا کس
ز پيوندم نباشد شاد ازين پس
چو کار وي بدين بنياد باشد
کسي ديگر ز من چون شاد باشد
وگر با او خورم در مهر زنهار
چه عذر آرم بدان سر پيش دادار
من از دادار ترسم با جواني
نترسي تو که پير ناتواني
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
جواب دادن ويس رسول شاه موبد را
من از دادار ترسم با جواني
نترسي تو که پير ناتواني
بترس ار بخردي از داد داور
کجا اين ترس، پيران را نکوتر
مرا پيرايه و ديبا و دينار
فراوان است گنج و شهر بسيار
به پيرايه مرا مفريب ديگر
که داد ايزد مرا پيرايه بي مر
مرا تا مرگ قارن ياد باشد
ز پيرايه دلم کي شاد باشد
اگر بفريبدم ديبا و دينار
نباشد بانوي بر من سزاوار
وگر من زين همه پيرايه شادم
نه از پشت پدر باشد نژادم
نه بشکوهد دل من زين سپاهت
نه نيز اميد دارم بارگاهت
تو نيز از من مدار اميد پيوند
که اميدت نخواهد بد برومند
چو بر چيز کسان اميد داري
ز نوميدي به روي آيدت خواري
به ديدارم چنين تا کي شتابي
که نه هرگز تو بر من دست يابي
وگر گيتي به رويم سختي آرد
مرا روزي به دست تو سپارد
تو از پيوند من شادي نبيني
نه با من يک زمان خرم نشيني
برادر کاو مرا جفت گزيده ست
هنوز او کام خويش از من نديده ست
تو بيگانه ز من چون کام يابي
وگر خود آفتاب و ماهتابي
تن سيمين برادر را ندادم
کجا با او ز يک مادر بزادم
ترا اي ساده دل چون داد خواهم؟
که ويران شد به دستت جايگاهم
بلرزم چون بينديشم ز نامت
بدين دل چون توانم جست کامت
ميان ما چو اين کينه درافتاد
نباشد نيز ما را دل به هم شاد
اگر چه پادشاه و کامراني
ز دشمن دوست کردن چون تواني؟
نپيوندند با هم مهر و کينه
که کين آهن بود مهر آبگينه
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهيمش آب شکر
به مهر آنگه بود با تو مرا ساز
که باشد جفت با کبگ دري باز
کرا با مهتري دانش بود يار
کجا اندر خورد جفتي بدين زار
چه ورزيدن بدين سان مهرباني
چه زهر ناب خوردن برگماني
ترا چون بشنوي تلخ آيد اين پند
چو بيني بار او شيرينتر از قند
اگر فرزانه اي نيکو بينديش
که زود آيد ترا گفتار من پيش
چو خوي بد ترا روزي بد آرد
پشيماني خوري سودي ندارد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بازگشتن رسول شاه موبد از نزد ويس
چو بشنيد اين سخن مرد شهنشاه
نديد از دوستي رنگي در آن ماه
برفت و شاه را زو آگهي داد
شنيده کرد يک يک پيش او ياد
شهنشه را فزون شد مهر در دل
تو گفتي شکرش باريد بر دل
خوش آمد در دلش گفتار دلبر
که کام دل نديد از من برادر
همي گفت آن سخن ويسه همه راست
وزين گفتار شه را خرمي خاست
کجا آن شب که ويرو بود داماد
به داماديش هر کس خرم و شاد
عروسش را پديد آمد يکي حال
کزو داماد را وارونه شد فال
فرود آمد قضاي آسماني
که ايشان را ببست از کامراني
گشاد آن سيمتن را علت از تن
به خون آلوده شد آزاده سوسن
دو هفته ماه يک هفته چنان بود
که گفتي کان ياقوت روان بود
زن مغ چون برين کردار باشد
به صحبت مرد ازو بيزار باشد
وگر زن حال ازو دارد نهاني
بر او گردد حرام جاوداني
همي تا ويس بت پيکر چنان بود
جهان از دست موبد در فغان بود
عروس ار چند نغز و با وفا بود
عروسي با نهيب و بابلا بود
کجا داماد ناديده يکي کام
جهان بنهاد بر راهش دو صد دام
ز بس سختي که آمد پيش داماد
بشد داماد را دامادي از ياد
ز بس زاري که آمد پيش لشکر
همه کس را برون شد شادي از سر
چراغي بود گفتي سور ويرو
برو زد ناگهان بادي بنيرو
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
مشورت کردن موبد با برادران بهر ويس
چو شاهنشاه حال ويس بشنود
به جان اندر هواي ويس بفزود
برادر بود او را دو گرامي
يکي رامين و ديگر زرد نامي
شهنشه پيش خواند آن هر دوان را
بر ايشان ياد کرد اين داستان را
دل رامين ز گاه کودکي باز
هواي ويس را مي داشتي راز
همي پرورد عشق ويس در جان
ز مردم کرده حال خويش پنهان
چو کشتي بود عشقش پژمريده
اميد از آب و از باران بريده
چو آمد با برادر سوي گوراب
دگرباره شد اندر کشت او آب
اميد ويس عشقش را روان شد
هواي پير در جانش جوان شد
چو تازه گشت مهر اندر روانش
پديد آمد درشتي از زبانش
در آن هنگام وي را کرد پشتي
نمود اندر سخن لختي درشتي
کرا در دل فروزد مهر آتش
زبان گرددش در گفتار سرکش
برون آيد زبان بيدل از بند
بگويد راز بيکام خداوند
زبان را دل بود بي شک نگهبان
سخن بي دل به دانش گفت نتوان
مباد آن کس که دارد بي دلي دوست
کجا در بي دلي بسيار آهوست
چو رامين را هوا در دل برآشفت
ز روي مهرباني شاه را گفت
مبر شاها چنين رنج اندرين کار
مخور بر ويس و بر جستنش تيمار
کزين کارت به روي آيد بسي رنج
به بيهوده برافشاني بسي گنج
چنين تخمي که در شوره فشاني
هم از تخم و هم از بر دور ماني
نه هرگز ويس باشد دوستدارت
نه هرگز راستي جويد به کارت
چو گوهر جويي و بسيار پويي
نيابي چون کش از معدن نجويي
چگونه دوستي جويي و پشتي
ز فرزندي که بابش را بکشتي
نه بشکوهد ز پيگار و ز لشکر
نه بفريبد به دينار و به گوهر
به بسياري بلا او را بيابي
چو يابي با بلاي او نتابي
چو در خانه بود دشمن ترا يار
چنان باشد که داري باستين مار
بتر کاري ترا با ويس آنست
که تو پيري و آن دلبر جوانست
اگر جفتي همي گيري جز او گير
جوان را هم جوان و پير را پير
چنان چون مر ترا بايد جواني
مرو را نيز بايد همچناني
تو دي ماهي و آن دلبر بهارست
رسيدن تان به هم دشوار کارست
وگر بيکام او با او نشيني
ز دل در کن کزو شادي نبيني
هميشه باشي از کرده پشيمان
نيابي درد خود را هيچ درمان
بريدن زو بود پرده دريدن
دلت هرگز نتابد زو بريدن
نه از تيمار او يابي رهايي
نه نيز آرام يابي در جدايي
مثال عشق خوبان هچو درياست
کنار و قعر او هردو نه پيداست
اگر خواهي درو آسان توان جست
وليکن گر بخواهي بد توان رست
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
مشورت کردن موبد با برادران بهر ويس
اگر خواهي درو آسان توان جست
وليکن گر بخواهي بد توان رست
تو نيز اکنون همي جويي هوايي
که هم فردا شود بر تو بلايي
درو آسان تواني جستن اکنون
وليکن زو نشايد جست بيرون
اگر داني که من مي راست گويم
ازين گفتن همي سود تو جويم
ز من بنيوش پند مهرباني
چو ننيوشي ترا دارد زياني
چو بشنود اين سخن موبد ز رامين
مرو را تلخ بود اين پند شيرين
چو بيمار بد اندر عشق جانش
که شکر تلخ باشد در دهانش
تنش را گر ز درد آهو نبودي
دهانش را شکر شيرين نمودي
اگرچه پند رامين مهر بربود
شهنشه را ز پندش مهر افزود
دل پرمهر نپذيرد سلامت
بيفزايد شتابش را ملامت
چو دل از دوستي زنگار گيرد
هوا از سرزنش بر نار گيرد
چنان کز سال و مه تنين شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشخوار
ملامت بر جگر شمشير تيزست
سپر پيشش جگر با او ستيز است
ستيز آغاز عشق مرد باشد
بتفسد زو دل ارچه سرد باشد
وگر ميغي ز گيتي سر برآرد
به جاي سرزنش زو سنگ بارد
نترسد عاشق از باران سنگين
وگر باشد به جاي سنگ ژوبين
هر آنچ از وي ملامت خيزد آهوست
مگر از عشق ورزيدن که نيکوست
به گفتاري که بدگويي بگويد
هوا را از دل عاشق نشويد
چه باشد عشق را بدگوي، گزدم
هر آنک او نيست عاشق نيست مردم
چو مهر اندر دل شه بيشتر شد
دلش را پند رامين نيشتر شد
نهاني گفت با ديگر برادر
مرا با ويس چاره چيست بنگر
چه سازم تا بيابم کام خود را
بيفزايم به نيکي نام خود را
اگر نوميد ازين دز باز گردم
به زشتي در جهان آواز گردم
برادر گفت شاها چيز بسيار
به شهر و بخش و بفريبش به دينار
به نيکويي اميدش ده فراوان
پس آنگاهي به يزدانش بترسان
بگو با اين جهان ديگر جهانست
گرفتاري روان را جاودانست
چه عذر آرد روانت پيش دادار
چو دربند گنه باشد گرفتار
چو گويندت چرا زنهار خوردي
چرا بشکستي آن پيمان که کردي
بماني شرم زد در پيش داور
نبيني هيچ کس را پشت و ياور
از اين گونه سخنها را بياراي
به دينار و به ديبايش بپيراي
بدين دو چيز بفريبند شاهان
روا باشد که بفريبند ماهان
بدين هر دو فريبد مرد هشيار
همه کس را به دينار و به گفتار
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نامه نوشتن موبد نزد شهرو و فريفتن به مال
شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه اي کرد
به نامه در سخنها گفت شيرين
به گوهر کرده وي را گوهر آگين
فراوان دانش و گفتار زيبا
ز شيريني سخنهاي فريبا
که شهرو راه مينو را مفرموش
سخنهايم به گوش دلت بنيوش
به ياد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بيند روانت
به ياد آور ز داورگاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو داني کاين جهان روزي سر آيد
وزو رفته جهاني ديگر آيد
بدين يک روزه کام اين جهاني
مخر تيمار و درد جاوداني
بدين سان پشت بر يزدان مکن پاک
مگو بر کام اهريمن سخن پاک
مباش از جمله زنهار خواران
که يزدان است با زنهارداران
تو خود داني که چون کرديم پيوند
بران پيوند چون خورديم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنين بيزار گشتي
به دل با دشمنانم يار گشتي
تو اين دختر به فر من بزادي
چرا اکنون به ديگر جفت دادي
بدان کز بخت من بود اينکه داماد
نگشت از ويس و از پيوند او شاد
به جفت من دگر کس چون رسيدي
ز داد کردگار اين چون سزيدي؟
اگر نيکو بينديشي بداني
که اين بودست کار آسماني
چو نام بند من بر ويس افتاد
ازو شادي نبيند هيچ داماد
تو اين پيوند نو را باد مي دار
هميدون دل از آن پيوند بردار
به من ده ماه پيکر دخترت را
ز کين من رها کن کشورت را
به هر خوني که ما ريزيم ايدر
گرفتاري ترا باشد در آن سر
اگر ياور نه اي با ديو دژخيم
ز يزدان هيچ هست اردر دلت بيم
همان بهتر که اين کينه ببري
جهاني را به يک زن باز خري
وگر نه بوم ماه از کين شود پست
تو آنگه چون تواني زين گنه رست
به ناداني مدان اين کينه را خرد
که کس کين چنين را خرد نشمرد
وگر زين کين به مهر من گرايي
کنم در دست ويرو پادشايي
سپارم پاک وي را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشي نيز بانو در کهستان
چو باشد ويس بانو در خراسان
اگر ماندست لختي زندگاني
گذاريمش به ناز و شادماني
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گيتي را به آساني توان خورد
چه بايد با همه کس دشمني کرد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
صفت آن خواسته که موبد به شهرو فرستاد
چو شاهنشه ازين نامه بپرداخت
خزينه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتري ياد
صد اشتر بود با مهد و عماري
دگر پانصد ستر بودند باري
هميدون پانصد اشتر بود پربار
بر ايشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازي و سيصد تخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چين و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر يکي چون سرو سيمين
برو بارنده هفتو رنگ و پروين
کمرها بر ميان از گوهر ناب
به سر بر تاج زر و در خوشاب
بهاري بود ازان هر دلستاني
ز رخسارش بدو در گلستاني
همه با ياره و با طوق زرين
سراسر چون دهن شان گوهرآگين
دو صد زرينه افسر بود ديگر
همان صد درج زرين پر ز گوهر
بلورين بود و زرين هفتصد جام
بسان ماه با زهره گه بام
دگر ديباي رومي بيست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز اين بسيار چيز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتي در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو ديد چندين گونه گون بار
چه از گوهر چه از ديبا و دينار
ز بس نعمت چو مستان گشت بيهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز يزدان نيز آمد در دلش بيم
دلش زان نامه شد گفتي به دو نيم
چو گردون ديو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
بران دز نيز شهرو همچنان کرد
بيامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا درگاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
اندر صفت شب
شبي تاريک و آلوده به قطران
سياه و سهمگين چون روز هجران
به روي چرخ بر چون توده نيل
به روي خاک بر چون راي بر پيل
سيه چون انده و نازان چو اميد
فرو هشته چو پرده پيش خورشيد
تو گفتي شب به مغرب کند بد چاه
به چاه افتاده ماه از چرخ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سيه کرد
سپهر از هر سوي جمع سپه کرد
سپه را سوي مغرب برد هموار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روا رو
شب آسوده بسان کام خسرو
بسان چرخ ازرق چترش از بر
نگاريده مه چترش به گوهر
درنگي گشته و ايمن نشسته
طناب خيمه را بر کوه بسته
مه و خورشيد هر دو رخ نهفته
بسان عاشق و معشوق خفته
ستاره هر يکي بر جاي مانده
چو مرواريد در مينا نشانده
فلک چون آهنين ديوار گشته
ستاره از روش بيزار گشته
حمل با ثور کرده روي در روي
ز شير آسماني يافته بوي
ز بيم شير مانده هر دو برجاي
برفته روشنان از دست و از پاي
دو پيکر باز چون دو يار در خواب
به يکديگر بپيچيده چو دولاب
به پاي هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتي بي روان گشتست و بي چنگ
اسد در پيش خرچنگ ايستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونين هر دو ديده
زفر بگشاده چون نار کفيده
زن دوشيزه را دو خوشه در دست
ز سستي مانده بر (يک) جاي چون مست
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهين شکسته
در آورده به هم گزدم سر و دم
ز سستي همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پاي آزرده دست از جنگ مانده
بزه از تير او ايمن بخفته
ميان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تيري گشاده
بزه خسته ز تيرش اوفتاده
فتاده آبکش را دلو در چاه
بمانده آبکش خيره چو گمراه
بمانده ماهي از رفتن به ناکام
تو گفتي ماهي است افتاده در دام
فلک هر ساعتي سازي گرفتي
برآوردي دگرگونه شگفتي
مشعبدوار چابک دست بودي
عجايبهاي گوناگون نمودي
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
اندر صفت شب
مشعبدوار چابک دست بودي
عجايبهاي گوناگون نمودي
ز بس صورت که پيدا کرد و بنمود
تو گفتي چرخ آن شب بلعجب بود
نمود اندر شمال خويش تنين
به گرد قطب دنبالش چو پرچين
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پيش او از خرس کهتر
زني ديگر به زنجيري ببسته
به پيشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسي پر برگشاده
دو پاي خويش بر تيري نهاده
جوانمردي بسان پاسباني
به دست اندرش زرين طشت و خواني
دو ماهي راست چون دو خيک پرباد
يکي بط گردنش چون سرو آزاد
يکي بي اسپ همواره عنان دار
يکي ديگر چو مارافساي با مار
يکي بر کرسي سيمين نشسته
ستوري پيش او از بند رسته
يکي بر کف سر ديوي نهاده
کله داري به پيشش ايستاده
نمود اندر جنوبش تيره جويي
ز بس پيچ و شکن چون جعد مويي
به نزد جوي خرگوشي گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمر داري چو شاهي ايستاده
يکي کشتي پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از ياقوت لنگر
چو شاخ خيزران باريک ماري
کلاغي در ميان مرغزاري
نهاده پيش او زرين پياله
به جاي مي درو افگنده ژاله
پر از اخگر يکي سيمينه مجمر
پر از گوهر يکي شاهانه افسر
يکي پيکر، بسان ماهي شيم
پشيزه بر تنش چون کوکب سيم
يکي استور مر دم را خمانا
شکفته بر تنش گلهاي زيبا
تو پنداري بيا شفتست چون مست
گرفته دست شيري را به دودست
يکي صورت چو مرغي بي پر و بال
چو طاووسي مرو را خوب دنبال
ز مشرق برکشيده طالع بد
بدان تا بد بود پيوند موبد
به هم گرد آمده خورشيد با ماه
چو دستوري که گويد راز با شاه
رفيق هر دو گشته تير و کيوان
چهارم چرخ طالع جاي ايشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
ميان هردوان درمانده ناهيد
ز کردار همايون گشته نوميد
نبود از دادجويان هيچ کس يار
که فرخ بود پيوندش بدان کار
بدين طالع شهنشه ويس را ديد
نديد از جفت خود آن کش پسنديد
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رفتن موبد در دز و بيرون آوردن ويس را
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ايدون وقت و ايدون طالع بد
فراوان جست ويس دلستان را
نديد آن نو شکفته بوستان را
وليکن نور پيشاني و رويش
هميدون بوي زلف مشکبويش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکين بود خاک و عنبرين باد
همي شد تا به پيش او شهنشاه
بلورين دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکرگاه بردش
به نزديکان و جانداران سپردش
نشاندندش همانگه در عماري
عماري گشت ازو باغ بهاري
به گردش خادمان و نامداران
گزيده ويژگان و جانسپاران
همانگه ناي رويين دردميدند
سر پيکر به دو پيکر کشيدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روي دلبر خود گشته نازان
چنان شيري که بيند گور بسيار
و يا مفلس که يابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صيدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشيد از بهر او رنج
که ناگه يافت از خوبي يکي گنج
در و ياقوت خندان و سخنگوي
چو سيم ناب رخشان و سمن بوي