پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضای چمن آشیانه می خواهی
یکي به دامن مردان آشنا آویز
ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی
جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر
سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی
تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
زمانه قاصد طیار آن دلآرام است
زمانه قاصد طیار آن دلآرام است
چو قاصدی که وجودش تمام پیغام است
گمان مبر که نصیب تو نیست جلوهٔ دوست
درون سینه هنوز آرزوی تو خام است
گرفتم این کو چو شاهین بلند پروازی
بهوش باش که صیاد ما کهن دام است
به اوج مشت غباری کجا رسد جبریل
بلند نامی او از بلندی بام است
تو از شمار نفس زنده ئی نمیدانی
که زندگی به شکست طلسم ایام است
ز علم و دانش مغرب همین قدر گویم
خوش است آه و فغان تا نگاه ناکام است
من از هلال و چلیپا دگر نیندیشم
که فتنه دگری در ضمیر ایام است
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت
دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت
نشسته بر سر بالین من ز درمان گفت
زبان اگرچه دلیر است و مدعا شیرین
سخن ز عشق چو گویم جز اینکه نتوان گفت
خوشا کسی که فرو رفت در ضمیر وجود
سخن مثال گهر بر کشید و آسان گفت
خراب لذت آنم که چون شناخت مرا
عتاب زیر لبی کرد و خانه ویران گفت
غمین مشو که جهان راز خود برون ندهد
که آنچه گل نتوانست مرغ نالان گفت
پیام شوق که من بی حجاب می گویم
به لاله قطره شبنم رسید و پنهان گفت
اگر سخن همه شوریده گفته ام چه عجب
که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است
این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است
جلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذر
زانکه هر جلوه درین دیر نگه آلود است
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز
فتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بود
دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز
ای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیز
که ترا کار بگرداب و نهنگ است هنوز
از سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیست
ای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوز
باش تا پرده گشایم ز مقام دگری
چو دهم شرح نواها که بچنگ است هنوز
نقش پرداز جهان چون بجنونم نگریست
گفت ویرانه بسودای تو تنگ است هنوز
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند
کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند
گاه باشد که ته خرقه زره می پوشند
عاشقان بندهٔ حال اند و چنان نیز کنند
چون جهان کهنه شود پاک بسوزند او را
و ز همان آب و گل ایجاد جهان نیر کنند
همو سرمایه خود را به نگاهی بدهند
این چو قومی است که سودا به زیان نیز کنند
آنچه از موج هوا با پرکاهی کردند
عجبی نیست که با کوه گران نیز کنند
عشق مانند متاعی است به بازار حیات
گاه ارزان بفروشند و گران نیز کنند
تا تو بیدار شوی ناله کشیدم ورنه
عشق کاری است که بی آه و فغان نیز کنند
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش
ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش
بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز
بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش
به مهر و ماه کمند گلو فشار انداز
ستاره را ز فلک گیر و در گریبان کش
گرفتم اینکه شراب خودی بسی تلخ است
بدرد خویش نگر زهر ما بدرمان کش
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام
شعله محمود از خاک ایاز آید برون
عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات
تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون
طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات
ناله ها کز سینه اهل نیاز آید برون
چنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفت
نغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
نگاه او به تماشای این کف خاک است
گمان مبر که به یک شیوه عشق می بازند
قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است
حدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوست
به ناله ئی که ز آلایش نفس پاک است
توان گرفت ز چشم ستاره مردم را
خرد بدست تو شاهین تند و چالاک است
گشای چهره که آنکس که لن ترانی گفت
هنوز منتظر جلوهٔ کف خاک است
درین چمن که سرود است و این نوا ز کجاست
که غنچه سر به گریبان و گل عرقناک است
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز
دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز
اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز
موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی
آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی
در انجمن شوق تپیدن دگر آموز
کافر دل آواره دگر باره به او بند
بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند
دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز
دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی
در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی
دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز
ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم
چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم
ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز
تخت جم و دارا سر راهی نفروشند
این کوه گران است به کاهی نفروشند
با خون دل خویش خریدن دگر آموز
نالیدی و تقدیر همان است که بود است
آن حلقه زنجیر همان است که بود است
نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز
وا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیر
یک چند به خود پیچ و نیستان همه در گیر
چون شعله به خاشاک دویدن دگر آموز