پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
جان گرفته
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب :
مرده ای را جان به رگ ها ریخت ،
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد بر من : مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده ؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند .
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است .
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم .
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم .
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رگ خود نابود .
درد را با لذت آمیزد ،
در تپش هایت فرو ریزد .
نقش های رفته را باز آورد با خود غبارآلود .
مرده لب بر بسته بود .
چشم می لغزید بر یک طرح شوم .
می تراوید از تن من درد .
نغمه می آورد بر مغزم هجوم .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
پرده
پنجره ام به تهر باز شد
و من ویران شدم
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود !
از میان برخیز
پایان تلخ صداهای هوش ربا !
فرو ریز
لذت خوابم می فشارد
فراموشی می بارد
پرده نفس می کشد :
شکوفه خوابم می پژمرد
تا دوزخ ها بشکافند ،
تا سایه ها بی پایان شوند ،
تا نگاهم رها گردد ،
درهم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش آید صدایی خشک :
استخوان مرده می لغزد درون گور .
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور
خواب دربان را به راهی برد
بی صدا آمد کسی از در ،
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش :
آتشی روشن درون شب
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
سراب
آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت .
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه :
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی هست که می پوید راه
تنش از خستگی افتاده ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
آن برتر
به کنار تپه شب رسید .
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست .
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را ،
و او
پیکره اش خاموشی بود .
لالایی اندوهی بر ما وزید .
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت
و ناگاه
از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت
و من ،،،
در شکوه تماشا ، فراموشی صدا بودم
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
روزنه ای به رنگ
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا ؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب :
من کجا ، خاک فراموشی کجا .
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب
پرتویی آیینه را لبریز کرد :
طرح من آلوده شد با آفتاب
اندهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب می بیند مرا
سایه ترسی به ره لغزیر و رفت
جویباری خواب می بیند مرا
در نسیم لغزشی رفتم به راه ،
راه ، نقش پای من از یاد برد .
سرگذشت من به لب ها ره نیافت :
ریگ باد آورده ای را باد برد
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
ای نزدیک
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید .
و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن .
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است
درخشش میوه ! درخشان تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من ، شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم ،
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب - آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی ، به پای تو مانده ام .
خم شو ، شاخه نزدیک !
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد ،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده .
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت -
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را در شیار باد ریخت :
" جلوه اش با بوی خاک آمیخته "
رود ، تابان بود و او موج صدا :
" خیره شد چشمان ما در رود وهم "
پرده روشن بود ، او تاریک خواند :
" طرح ها در دست دارد دود وهم "
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت :
"افت پژمردگی نزدیک او "
دشت : دریای تپش ، آهنگ ، نور
سایه میزد خنده تاریک او
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
شکست کرانه
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد
درخت ، نقشی در ابدیت ریخت .
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
- این تو بودی که هر ورزشی ، هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت ؟
- و اینک هر هدیه ابدیتی است
- و این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
- و اینک چشمه نزدیک ، نقش عطش در خود می شکند .
- گفتی نهال از طوفان می هراسد
- و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان !
که تهاجم بر باد رفت .
- سیاه ترین ماران می رقصند
- و برهنه شوید ، زیباترین پیکرها !
که گزیدن نوازش شد .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
خوابی در هیاهو
آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را
ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام
تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود
دشمنی کو
تا مرا از من بر کند ؟
نفرین به زیست : تپش کور
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین
هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم
نیزه من مرمر بس تا را شکافت
و چه سود که این غم را نتواند سینه درید
نفرین به زیست دلهره شیرین
نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم
صدای شکست در تهی حادثه می پیچد نی ها به هم می ساید
ترنم سبز می کشافد
نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند
من نیزه دار کهن آتش می شوم
او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما دو مردم روزگاران کهن می
گذریم
به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان گهواره روان را نوسان می دهیم
آبی بلند خلوت ما را می آراید