پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
تیز بالان ستیغ عشق گشته اند تصمیم گرفت كه اين عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت : " لیلي كه شايان شھرياران است ، كم مانده كه در دام قیس گرفتار آيد و اگر چنین دوام يابد ، بخت او را امواج تیره خواھد بلعید ."
مادر لیلي با سلطان نیز از لھیب شعله ھاي عشق آنھا گفت و اينكه لیلي ،استخوان تركانده و اكنون كه ، خمخانه ي ھزار عشق و ناز است ، بھتراست كه از فردا به مكتب نرود و قیس ، او را نبیند . سلطان كه اصرار ھمسرش را ديد گفت :
" ازاين به بعد ھرچه آموختني است در قصر مي آموزد و اساتید ، در باغ گلشن ، بساط علم و فضل مي گشايند كه لیلي به تنھايي ، گلچین فضیلتگردد . "
فردا كه قیس به مكتب مي رفت لیلي را در راه نديد و محزون و مغموم پا به مكتب نھاد و اما دل اش آتشكده اي سوزان بود كه بي رخِ لیلي تاب شعلهھايش را نداشت . استاد آمد و حديث لیلي گفت و اينكه از امروز در حلقه يزھد و حكمت نخواھد بود . قیس ، مرغ دل اش را بي تاب ديد و به حرمتاستاد تا فرجام كلاس ماند و ھنگام تفرّج از مكتب چنان برفت كه گويي باز شكاري بودودر صید گاھي بال گشود و مثل صاعقه گم شد .قیس ، ملول وپريشان در بستر افتاد و گريه و زاري اش تمامي نیافت .
پدر و مادر قیس اورا ھر روزي به كنجي از خانه مي ديدند كه در تارھاي عنكبوت ، مخفي مي شد و براي رساندن آب و ناني بايد كه آشیان تار تَنَك ھا را از ھم مي شكافت . ھر چه ھم التماس و خواھش كرده بود تا قیس را دمي اِذن ديدار لیلي دھند ، او را نا امید باز گردانده بودند . خواجه ھم درسفر بود و اورا به تنھايي ، تحمل اين درد ، دشوار بود . تا كه روزي خواجهبرگشت و تن تبدار فرزند ديد و فغان اش را كه فقط " لیلي ، لیلي " مي گفت.
دلِ خواجه دوام نیاوَرد و و نیمه شب بود كه به قصر سلطان رفت . مأموران، خبر به اندرون برده و كنیزان حرم ، پادشاه را مطلع كردند . سلطان كه خواب ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
مأموران، خبر به اندرون برده و كنیزان حرم ، پادشاه را مطلع كردند . سلطان كه خواب آلود بود و اما حرمت خواجه در پیش او ، عزيز تر از گنج ھاي دنیا ، او را به حضورش خواند .
خواجه گفت :
" زمزمه ي قیس شده لیلي و چھل روز است كه كارش شده زاري. بیا كَرَم كن و مراد دل او بده كه ھلاك لیلي است و ھر لحظه به رويش مِیلي زيادهمي يابد ."
سلطان گفت :
" تو فخر بغدادي و بھترين رفیق من . قیس نیز ، پاره ي جگرم و اين وصال ،آرزوي من نیز ھست و آزار عاشقان را ھیچ روا نمي بینم . اما تا میل،مِیل سلطان بانو نباشد كاري از دست من ساخته نیست . دل او ھم از سنگ خارا است و من اگر سلطان بغداد ھم باشم مي داني كه در حريم خانه غلامي حلقه به گوشم . فرصتي مي خواھم كه شايد ،دل اورا نرم گردانم."
خواجه و سلطان ھر دو در انديشه ، شب را سحر كردند و قیس كه ھمه ي جان اش ، دفتر عشق بود و ھر ورق اش ھزار درياي جوشان مھر، ھوايكوي دلبر كرد و با كوچه باغ ھاي خاطره ، تا قصر سلطان رفت و و قتي نگاهمھوش اش لیلي را در پشت حصار ھا به ياد آوَرد ، بي قرار راه بیابان سپرد .
ھرجا ھم كه قطره اشك اش بر زمین ريخت آن سرشك ، گوھري تابناك شد. مھر ورزان و خوبرويان را پیام گوھران رسید و به رسم وفا ، به دشت ودمن شتافتند و در پاي ھر گل و خاري ، مرواريدي يافتند . جمیل ھا و جمیلهھا در شب ھاي ھجران ، ھر مرواريدي را گوھر شب چراغي ديدند كه در نورآن ، تاب و تحمل عشق را برآنھا آسان مي نمود .خنیاگران نیز با با ساز و نوا، گلبانگ مھر سر داده و قیس و لیلي را سلاطین عشق نامیدند .
قیس كه مجنون گشته و سرگشته و اسیر كوه ھا و دشتھا بود ،گوياي اسرار نھان شده بود و ھر پرنده اي را پر پرواز بود بر گِرد اش در سماع بود .آھو و...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
گوياي اسرار نھان شده بود و ھر پرنده اي را پر پرواز بود بر گِرد اش در سماع بود .آھو و گوزن و مرالي نیز در كوھساران نمانده بود و ھمه دورش جمع مي شدند .
نسیم نیز ھمدمي مي كرد و عطر لیلي را به مشام جان مجنون مي رساند و ھستي را در ھجر و فراق ، تاب مي آورد .
لیلي كه آيینه دار خوبي ھاي دنیا بود و در خوبرويي ، ماه شب آراي عاشقان ،روزي عنان دل از دست داد و گفت :
" دلتنگم و و دوست دارم كه چند روزي در سراپرده ھاي نخجیر گاه باشم تا ملال دل از خاطر بشويم . "
سلطان بانو ، زيبا رخان را ھمراه لیلي كرد تاكه دخترش ، آب و رنگي از طبیعت بگبرد و چند روزي را به گشت و گذار بپردازد . در دامن دلكش چمنزاران بود كه روزي لیلي به زيبارخان و نوعروسان گفت :
" دستمال فاخرو ابريشمین خود را كه پرنیاني از زر و زيور مي باشد را ھديه ي كسي خواھم كرد كه تاغروب ، زيبا ترين دسته گل را از دشت چیده وھمراه بیاوَرَد!"
دخترھا ھمچون طاوويس ھاي خوشرنگ ، دشت را رنگین كماني ساختند و لیلي در خفا ، با بال نسیمي آمیخت كه عطر مجنون را داشت . به فرازكوھي رسید و وقتي نیك نظر كرد قیس راديد و آھوھا ومارھايي كه در اطراف او چنبر زده و پرنده ھا با چرخ پروازشان ، سايه بر سرش انداخته اند .
لیلي كه سوگلي مجنون اش را در خاك و غبار گم مي ديد ، و قتي به نزديك اش رفت پرندگان نغمه ساز كردند و مارھا و آھوان از سر راه اش كنار رفتند.
مجنون كه در بستري از گل غنوده بود تا طنین گام ھاي لیلي را بر بالین اش شنید ، چشمان گوھر ريز اش را باز كرد و سر به زانوان لیلي نھاد . ھر دوشیداي ديدار ھم ، در نوازش ھا غرق شدند و دُرنا ھا رقص كنان از آسمان به زير آمده و چتري از بالھاي نقره افراختند .
زيبا رخان كه ھر كدام با دسته گلي بر مي گشتند، ھرچه گشتند خبري از لیلي نیافتند و فقط رد شبنم ھاي اشك اورا ، بررخ گل ھا ديدند كه سخت...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
ھرچه گشتند خبري از لیلي نیافتند و فقط رد شبنم ھاي اشك اورا ، بررخ گل ھا ديدند كه سخت مي درخشید . با نور ھاي سرشكِ اوراه افتاده و رسیدند به جايي كه ھیاھوي پرندگان بود و چادري از بال درناھا. لاله رخان نزديك شده و ديدندكه دو دلداده ، چنان پیچیده در ھم و مدھوش اند كه با روياي محبت غرق خواب اند . زيبا يان به ناچار ، مثل بوته گلي كه بخواھند از ريشه بركشند،لیلي را از تَن واره ي مجنون به زور كَندَند و خواب آلود بر دوش گرفته و بردند.
لیلي در سرا پرده اش از خواب پريد و گلرخان را ديد و از آنھا پرسید :
" در عالم مھر ، شیرين تر از ھرچیز ، چه مي تواند باشَد ؟"
مھوشان يكصدا گفتند :
" راز داري و ھمرازي. "
لیلي تا در گلستان و نخجیر گاه بود ، با عشقِ مجنون اش ھمخانه بود و مستانه از عطر يار. وقتي ھم كه اورا برگرداندند ، خبر به خواجه برد و نشان مجنون را داد .
خواجه عبدالله، به جوياي قیس اش پا در راه گذاشت و ودر كوھساران، پژواكِ صدايي شنید و شتابان به ھر سو شتافت و آخر سر ، اورا در پناهِ مھر جانوران و پرندگان ، خفته يافت . او خفته بود و اما از استخوانھايش مثل سازي كه خنیاگري زخمه بر آن بزند ، آھنگ " لیلي " ازبند بند و جودشطنین اندازِِ كبودِ چرخ بود .مجنون كه بیدار شد ، پدر را در آغوش گرفت وشانه بر شانه ي ھم قدم مي زدند كه انگشت مجنون را خاري چنان از ھم شكافت كه خون اش جھید و نقش و نگار آن برزمین ، نام لیلي را تصوير كرد.خواجه عبدالله مجنون را با خويش به كاشانه آورد و مادرش ريحانه از ديدنحالِ زارِ او چنان زلف و گیسو بكند كه ھر تارِ مويش رنگ خون گرفت .
خواجه به پیشگاه سلطان رفت و با بوسه بردست و پاھايش گفت :
"قیسِ من از عشقِ لیلي شھره ي آفاق است و علاجِ آن وصال است و اين رنج را با رضاي خودفرجامي بده !"
سلطان محمود ، مھربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
سلطان محمود ، مھربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت : " اي كاش كه قیس تو مجنون نمي شد. اكنون كه در بغداد و شام و حلب و
مصر و تبريز ، جنون قیس ، حديث عاشقان شده است ، مرا ببخش كه دختر به مجنون دادن ، كاريست كه نمي توانم ."
مشايخ شھر ھم پیش سلطان واسطه شدند و باز چاره اي نكرد . قیس ،سرگشته و آواره ، دوباره راه بیابان در پیش گرفت و ھمچنا ن مي رفت كه لوطيِ معركه گیري ديد و انتري كه زنجیر به گردن اش بود و خونابه از پوست اش بیرون مي زد . مجنون گفت :
" زنجیر از گُرده ي اين انتر واكن كه روح و جانش از رنج بیاسايد !"
لوطي گفت :
" روزيِ من بسته به اين انتر است و با شیرين كاري ھاي اوست كه مردم را دور خود جمع كرده و چند درھمي كاسب مي شوم . "
مجنون ، چنگ بر زنجیر برد و دانه ھاي آن را برزمین ريخت و انتر را رھايش كرد . لوطي بر آشفت و اما چون زورِبازوي آن بیگانه ديد كه زنجیر را چونطوطیا نرم كرد ، حرفي نزد و مغموم به كنجي خزيد .
مجنون پیش رفت و گفت :
" زنجیري به گردنم افكن كه با ھم به بغداد برويم . به میدانگاه قصر كه رسیديم، مثل انتر به بازي ام بگیر و قول مي دھم كه در آن معركه ، آنقدرنقره و طلا گیرت بیايد كه سراي زرگران بغداد بخري. "
لوطي از بساط اش زنجیري در آورد و طوق به گردن قیس انداخت و تا میدانگاه قصر رفتند . ازدحام جمعیت و مجنون كه ھمچون انتري مي رقصید و بازي و شكلك در مي آورد ، در زبانھا پیچید و وقتي لیلي از بلنداي قصرچشم اش به قیس افتاد ، اشكِ لغزان اش با پاي لرزان ، او را به سراغ گنجهاي پُرزر برد . لیلي با دامني پر از سكه ھاي طلا به میدان رفت و ھمه را برقدم ھاي مجنون كه پاشید ، رندان و كودكان از سنگ اندازي به مجنوندست كشیدند و مجنون ، درحال زنجیر ھارا پاره – پاره بر زمین افشان كرد و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
درحال زنجیر ھارا پاره – پاره بر زمین افشان كرد و بانگاھي به لیلي ، به پاي چشمه ي پرآبِ زلزله گريخت و در حوض آن خون از تن شست و به زير بید مجنون ، مدھوش و بیھوش به خواب رفت.
لیلي كه چشمان اش شبنم عشق بود و صحراي جان اش با رفتن قیس ،رنجور و ملول بود ازبوي نسیم ، سراغِ مجنون را گرفت و خراب و ويران ، خود را به شمیم يار سپرد و وقتي به چشمه ي زلزله رسید ، مجنون را بر دارِ تن، خونین و زخمي ديد و باحرير گرم نفس ھايش ، زخم ھاي اورا مرھم نھاد .
تنِ تبدارمجنون ،مھمان سبز ترانه ھا ي لیلي شد و در رويايي نشاط آور ، رھا در عطر پاك گیسوان لیلي ، پَر باز كرد و تا ديده گشود ، لیلي را دركنارش ديد كه راز آگین و خیال انگیز ، در خواب شیريني فرو رفته است .
مجنون ، پنجه بر زلف لیلي لغزاند و آن رھوارِ مفتونِ عشق را لاله اي در بوستانِ نجابت ديد . در اين دم بود كه درياي عشق اش به جوش آمد و امواجدمادم اش اورا به كوھھا راند تا با آواي پرندگان ، دردش را تحمل كند .
اما بشنويم از لیلي كه وقتي از خواب پريد ، مجنون را نديد و از عطر گیسوان اش فھمید كه قیس ، تاب خورشید جمال اش را نیاورده و به دشت آھوانرفته است .
لیلي كه ملول ھجر مجنون بود ، ناگھان آھويي ديد كه در گريز از تیر جفا به آغوش او مي آيد . آھو را دربغل داشت كه سواري آمد و تا لیلي را ديد ،گويي كه نگاه او ، صاعقه اي بود كه او را خشك و بیجان ، از وجود بیگانه كرد. لیلي با پويه ھاي نرم آھو تا داخل قصر رفت و اما آن صیاد كه خود ، صید شده بود و شاھزاده اي از سلاطین عرب بود ، به زادگاه اش برگشت وخسته و زار بر بستر افتاد . تیر مژگان لیلي ، قلب اش را چنان شكافته بودكه ھیچ طبیبي ازدرمان آن بر نیامد .
شاھزاده كه اسم اش " ابن سلام " بود به كرانه ھاي متروك تنھايي پناه آورد و وقتي كه سلطان ، رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد ، وزير دربارش از گرداب عشق گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد ، وزير دربارش از گرداب عشق گفت :
"دلداده ي گلرخي شده در بغداد . نامش لیلي است و دختر سلطان محمود و عاشقي مجنون دارد . "
سلطان كه تحمل مويه ھا و ناله ھاي ابن سلام را نداشت قافله اي از زر و زيور تدارك ديد و بزرگان و مشايخ تباررا به خواستگاري لیلي فرستاد.
سلطان محمود و ھمسرش از اينكه شھرياري صاحب نام طالب لیلي است خوشحال شده و طبق رسومات خود ، وعده و وعید عروسي گذاشتند .
دل لیلي شورستاني شد و دوست قیس، " زيد " را خبر كرد تا اين فاجعه را به گوش مجنون برساند .
زيد كه از دردرفیق مثل سمندري در آتش خود مي سوخت به دنبال مجنون ،رو به برّو بیابان نھاد و از دور آتشي فروزان ديد . جبین اش پراندوه و پرچینشد و با نگراني ، سوي شعله ھا رفت . رفیق اش قیس را ديد و ديدگان اش موج خون شد . ھر آھي كه در خواب از سینه ي مجنون مي جھید ، زبانه يآتش شده و ھوا را شعله ور مي كرد . زيد ، آبي به رخ دوست پاشید ومجنون كه بیدار شد و زيد را ديد گفت :
" سراغ اين دوزخي نفرين شده آمدي كه چي ؟ نمي بیني كه شررھاي جگرش ، ھوا را نیز مي آزارَد ؟ خونین جگرم و بي تماشاي يار ، باغساريسوخته ھستم . اما زيد من ، حال كه مخمل خیالت تنپوش رفیق شده ، بامن از پگاه چشمان لیلي بگو و جنگل مژگانش. آيا ديدگانش ، باز ابربھاران است ؟ "
زيد به نجوا در آمد و خواست سخن بگويد كه ديد جزبه ترانه و زخمه ي ساز ، ازبیان ھر كلامي عاجزاست :
"تو كه در موج خیز ھر حادثه ، ناخداي بي باك دريا ھا بودي ، ازچه رو بي زورق و پارو برآب زده اي ؟ به لحظه اي كه در تن واره ي لیلي چو پیچكيغنوده بودي ، ازچه رو شھد وصالي نچشیدي و فقط محو تمايش شدي ؟ در قحط و ناداري وفا ، چرا رگباري از صفا و وفا شدي و صاعقه از دشت عشق ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
چرا رگباري از صفا و وفا شدي و صاعقه از دشت عشق برچیدي ؟ "
مجنون كه با نغمه ھاي ساز رفیق ،در جوش و خروش بود نرم و آھسته گفت:
" گِلِ من از عشق سرشته اند و تو نیز نیك مي داني. آواي من ھم عیار خالص نجابت است و عشق ، فقط ريشه در مرزھاي پیكر لیلي ندارد و غوغاي درون است ! قیل و قال مدرسه ھمه پوچ است و ھرچه ھست عشق است و ھنوز سرّ آن پنھان !"
زيد مجنون را عاقلي فرزانه ديدو آنچه در دل داشت عیان گفت :
" مونس جانت لیلي را ، در بازار نقد و دينار ، به كابین شاھزاده اي در مي آورند و تا صداي ساربانان و بانگ جَرَس برنخاسته با من بیا تا در مشك و عنبر و قباي فاخر بیامیزي و ھمچون شھسواري ، لیلي را بر ترك اسبت بنشانيو راه غربت بپويي . خواجه را آن قدر، مال و منال ھست كه ھرجابروي شھريار مُلكِ خود باشي. "
مجنون كه اين آوا را شنید ، در سكوتي پر از راز، آھي از دل كشید و دريك آن ، ھرچه آھو وغزال بر كوه و دمن بود به طواف اش شتافتند و مرغان ھوا ،بال افشان و نغمه گو ، ھمپاي مجنون به دشت شقايق ھا رفتند .
زيد ، كه از اين ھمه صراحت در گفتار، نادم و پريشان بود به ديدار لیلي ،آن لولي وش مغموم رفت و حديث سفر ،باز گفت .
لیلي به خلوت اش رفت و در اطراف شمعي كه به ياد قیس روشن كرده بود، خاكستران پروانه ھا ديد و در ماتم آن شاپرك ھا ، چند تارمويي ازطرّه ي گیسويش گرفت و بازخمه ھاي دل اش ، تا نیمه ھاي شب، به نواخوانينشست .
روزي پھلواني به نام " روشن " با رزم آوران اش ، از تنگه اي پُرخوف و خطر مي گذشتند كه در ته دره اي ، جاي باصفايي ديده و ھمگي از كوه و كمر...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
از تنگه اي پُرخوف و خطر مي گذشتند كه در ته دره اي ، جاي باصفايي ديده و ھمگي از كوه و كمر گذشته و و قتي رسیدند به آنجا ، حیوانات وحشي را رام ديدند و ببر و گرگ و
آھو را غمگسار جواني يل و ستبر بازو. پھلوان روشن از احوال آن جوان پرسید و او گفت :
" آيا شما چیزي از جنون مي دانید ؟ "
" غیر از جنون مجنون، كه آوازه ي عشقش در دنیا پیچیده ، چیزي از جنون نمي دانم ."
" آن مجنون منم و عشق لیلي ، توان و ھوشم ربوده است !"
پھلوان روشن متأثر شد و گفت :
" با من بیا كه دلیرانم غرق آھن و فولاد ، باج و خراج از مصر و ايران و توران مي گیرند و ما به خواستگاري لیلي مي رويم تا بوران اشكِ تو را از زمستاندلت برانیم ."
پھلوان روشن به دلیران اش گفت :
" با عطرو عنبر حمامش كنید و قباي زر به تنش كرده و زلفانش را بپیرايید و با رقص و آواز ، شوري در دلش اندازيد . "
به بغداد كه رسیدند پھلوان روشن با صندوقچه ھاي طلا و نقره ، به ديدار سلطان رفت و خواستار لیلي شد براي مجنون كه ھمه ي جانش ، فرياد لیلي بود .
سلطان محمود گفت :
" من قول لیلي را به شاھزاده ابن سلام داده ام و مرا معذور بدار!"
روشن گفت :
" حالا كه چنین شد بگو سپاھیان میدان آرايند كه فردا طبل جنگ خواھیم زد. گفتم شايد زبان دل حالي ات شود و اما نشد . "
سحرگاھانِ فردا بود كه شیپور رزم زده شد و تا اسبان سركش دو پھلوان به میدان آمدند و به جدال برخاستند ، تیري به پاي اسبي خورد و مجنون كه درحلقه ي پدر ومادرش و ياراني چون زيد بود ، ناگھان چنان از جا برخاست و به
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
مجنون كه درحلقه ي پدر ومادرش و ياراني چون زيد بود ، ناگھان چنان از جا برخاست و به میدان رفت كه در كشاكش نبرد ، تیر از شكاف پاي اسب بیرون كشیده و با چاك قباي اطلس اش ، زخم رابست و پیش پھلوان روشن رفت:
" اگر مرا تابِ رنج كسي بود و قصد خون جانداري ، پنجه ھايم آنقدر ظريف نبودند كه نتوانم لیلي را بر زين اسبم بگیرم و ببرم . اين رزمگاه را برچینید كهوقتي زبان مھر كارساز نشد ، ستیز با تقدير را ھیچ نمي پسندم ."
پھلوان روشن كه مبھوت اين ھمه راد مردي و انسانیت شده بود به ياران اش كه ھفتصد و ھفتاد و ھفت مرد و زن جنگي بودند گفت :
" ھرچند كه روحم ھمه حريق است و مي تواند بغداد را به آتش بكشد ، اما ھمه بخاطر دل مجنون بود وبس. حالا كه او خود نمي خواھد از اين سودامي گذريم . "
پھلوان روشن و سپاه اش اگر ھم رفتند اما شرح اين واقعه را در ھر كوي و خاكي ترانه كردند و حديث لیلي و مجنون زمزمه ي سینه ھا شد.
روزي كه قرار بودفردايش، لیلي عروس شود و كجاوه ھا صف بسته و قافله ھا آماده ي حركت بودند لیلي از پدر خواست كه فقط ساعتي را در دشت شقايق ھا بیاسايد و بعد ، راھي تقدير و غربت شود .
سلطان محمود كه غمناك دخترش بود ، حرف او را پذيرفت و گلچھره ھاي خاندان شاھي را به دور لیلي جمع كرد و باھم به دشت شقايق ھا رفتند .
در دشت بود كه زيبا رويان ، با چنگ و ساز و دف و ني ، آواز عشق سر دادند و به لیلي كه دنبال مجنون بود ھیچ نگفتند . فقط از پي اش راھي بودند كه اگر مدھوش افتاد اورا با خود برگردانند .
لیلي كه مي رفت دسته اي كبك بر فراز سرش حلقه بسته و بال زنان اورا به طرف مجنون بردند . در چمنگاھي سوگلي اش قیس را ديد و دست بردستاو با پويه ي آھوان به رقص شد و براي لحظه ھايي ھردو كودكان بازيگوشيشدند وبه بازي پرداختند . قھقھه ي كبك ھا بانغمه ي مرغان در آمیخت و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان