پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- تصوري را كه تو از آبروي جادوگرها داري، ما نداريم.
آقاي مالفوي به آقا و خانم گرانجر كه با نگراني صحنه را تماشا مي كردند نگاهي انداخت و گفت:
- شما با آد م هاي مضحكي رفت آمد مي كنين، ويزلي... من فكر نمي كردم كه خانواده شما اين قدر تنزل
پيدا كرده باشن؟...
دراين هنگام پاتيل جيني وارونه شد و سر و صداي زيادي به وجود آورد . آقاي ويزلي خودش را روي آقاي
مالفوي انداخته و او را به طرف قفسه هاي پر از كتاب هل داد . تعداد زيادي كتاب جادو كه ضخامت زيادي
داشتند و غرغرشان به آسمان بلند شده بود، روي سرشان افتاد.
فرد و جورج فرياد زدند:
- زود باش، پدر!
خانم ويزلي با صداي بلند فرياد زد:
- نه، آرتور، نه!
جمعيت به هم ريختند و تعدادي ديگر از قفس ههاي كتاب وارونه شد.
فروشنده با تعجب گفت:
- آقايان، خواهش مي كنم... خواهش مي كنم!
همان موقع صداي بلندتري از بقيه به گوش رسيد.
- اجازه بدين، آقايان ديگر كافيست!
هاگريد از ميان كتاب هايي كه روي زمين پخش شده بود گذشت وخود را به آنها رساند . لحظه اي بعد ، او
آقاي ويزلي و آقاي مالفوي را از هم جدا كرده بود . آقاي ويزلي لبش بريده بود. و آقاي مالفوي چشمش در اثر
برخورد با كتابي به نام دايرة المعارف قارچ هاي سمي سياه شده بود . او هنوز كتاب كهنه جيني را كه درباره
تغيير شكل بود دردست داشت ، او كه از چشمانش نفرت مي باريد، كتاب را به سمت جيني پرت كرد و به جيني
گفت:
- بيا، دختر، كتابتو بگير، پدرت هرگز نمي تونه چيز بهتري بهت هديه بده.
او خودش را از دست هاگريد كه محكم او را گرفته بود به زحمت خلاص كرد و به دراكو اشاره كرد همراه
او برود و بعد با عجله از مغازه بيرون رفت.
هاگريد كه به آقاي ويزلي كمك كرد تا از زمين بلند شود و در حالي كه رداي او را مرتب مي كرد گفت:
- اين خانواده از در ون پوسيده است ، همه اينو مي دونن، هرگز نبايد به حرف هاي يك مالفوي گوش داد .
نژاد كثيف! بيا زودتر از اينجا بيرون بريم.
قيافه فروشنده نشان مي داد قصد دارد مانع بيرون رفتن آنها بشود، اما وقتي ديد قدش به كمر هاگريد هم
نمي رسد. نظرش عوض شد. آنها با عجله وارد خيابان شدند. گرانجرها از ترس مي لرزيدند.
خانم ويزلي با عصبانيت گفت:
- درس خوبي به بچه هات دادي ! دعوا كردن در يك محل عمومي ! از خودم مي پرسم گيلدروي لاكهارت
چه فكري خواهد كرد؟
فرد گفت:
- او خيلي خوشحال بود . وقتي كتاب فروشي را ترك مي كرديم مگه صداي او را نشنيدي ؟ او از خبرنگار
روزنامه پيشگويي فردا تقاضا كرد اگر مي تونه در گزارش خود اين دعوا را هم بياره ، او گفت كه اين دعوا
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
معروف مي شه.
اما آنها هيچ كدام سرحال نبودند . هري، ويزلي ها و خريد هايي كه كرده بودند بايد به وسيله پودر سفر به
پناهگاه زير زميني بر مي گشتند. وقتي به ميدان رسيدند ، گرانجرها خداحافظي كردند و به سمت خيابان
مشنگ ها به راه افتادند . آقاي ويزلي قصد داشت از آنها در مورد ايستگاه اتوبوس سؤال كند ، اما با ديدن
نگاه هاي عصباني همسرش ترجيح داد اين كار را نكند . هري قبل از اين كه پودر سفر بردارد ، عينكش را از
چشمانش برداشت و درون جيبش گذاشت. پودر سفر روش خوبي براي مسافرت نبود.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 5: پرواز با اتومبيل پرنده
به نظر هري ، تعطيلات تابستان خيلي زود به پايان رسيد . با
وجود اين كه او خيلي عجله داشت به مدرسه هاگوارتز برگردد ، اما
گذرانده بود خوش ترين لحظات « پناهگاه زيرزميني » اين ماه كه در
زندگيش به حساب مي آمد. وقتي به حضورش در كنار دورسلي ها
فكر مي كرد نمي توانست نسبت به رون حسادت نورزد.
شَب آخر ، خانم ويزلي بوسيله جادو انواع غذاهاي خوشمز ه اي كه
هري دوست داشت ، به اضافه يك كيك لذيذ روي ميز چيد . فرد و
جورج با ترق ه هاي ضد رطوبت و بي خطر فيلي باستر يك آتش
بازي واقعي به راه انداختند . آشپزخانه به مدت نيم ساعت پر از
ستارگان قرمز و آبي بود كه روي ديوارها و سقف آويزان بودند . آنها
قبل از رفتن به تخت خواب آخرين فنجان شكلات را نيز نوش جان كردند.
صبح روز بعد ، كمي طول كشيد تا آماده رفتن شدن د. آنها صبح زود با آواز خروس از خواب بيدار شده بودند
اما هنوز خيلي كار داشتند . تمام افراد خانواده در جنب و جوش بودند . آنه ا در حالي كه لباس هايشان را
مي پوشيدند يك تكه نان تست به دهان گذاشتند و مرتب فرياد مي زدند و غرغر مي كردند. وقتي آقاي ويزلي
مي رفت تا چ مدان جيني را به درون اتومبيل بگذارد يك مرغ جلوي پايش آمد كه تعادلش را به هم زد و
نزديك بود بيفتد.
هري نمي دانست تصور كند چگونه هشت نفر آدم ، شش چمدان بزرگ ، دو جغد و يك موش درون يك
اتومبيل كوچك جاي خواهند گرفت . اما او تجهيزات مخصوصي را كه آقاي ويزلي با خود م ي آورد حساب
نكرده بود.
آقاي ويزلي در صندوق عقب اتومبيل را باز كرد و به هري نشان داد چگونه با استفاده از جادو تمام
چمدان ها را جا كرده و آهسته در گوش هري گفت:
- مالي نبايد بفهمد.
خانم ويزلي و جيني روي صندلي جلوي اتومبيل نشستند و هري ، رون، فرد، جورج و پرسي ه مگي روي
صندلي عقب جا گرفتند.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
خانم ويزلي گفت:
- مشنگ ها زرنگ تر از آن هستند كه ما فكر مي كنيم، اين طور نيست؟ هنگامي كه اين اتومبيل را از بيرون
نگاه مي كني، به نظر نمي رسد درونش اين اندازه جا باشد.
آقاي ويزلي اتومبيل را روشن كرد و به راه افتاد . آنها در حالي كه تكان تكان مي خوردند از حياط خارج
شدند. هري نگاهي به پشت سر انداخت تا براي آخرين بار خانه را نگاه كند . وسايل ديرتر از زمان پيش بيني
شده درون اتومبيل جاسازي شدند. آقاي ويزلي نگاهي به ساعتش انداخت و رو به همسرش گفت:
- مالي عزيزم، من فكر مي كنم كه سري عتر مي رسيم اگر...
خانم ويزلي جواب داد:
- نه آرتور.
- كسي ما را نمي بينه. با فشار اين دكمه كوچك كه اينجاست نامريي مي شويم. ما مي تونيم از زمين بلند
شيم، روي ابرها پرواز كنيم و تا ده دقيقه ديگه به مقصد برسيم بدون اين كه كسي ما را ببيند...
- آرتور، گفتم نه، در روز روشن نه.
آنها ساعت ده و چهل و پنج دقيقه به ايستگاه كينزكراس رسيدند . آقاي ويزلي با عجله دنبال چرخ دستي
رفت تا چمدان ها را حمل كند و بقيه با سرعت وارد ايستگاه شدند.
هري سال قبل سوار قطار سريع السيرهاگوارتز شده بود . مشكل آنها پيدا كردن سكوي شماره نه و سه
چهارم بود كه براي مشن گ ها غير قابل ديدن بود . براي رسيدن به آن جا، آنها بايد از مانعي كه بين سكوهاي 9
و 10 بود عبور مي كردند. اين كار هيچ دردي نداشت، اما بايد مراقب بودند كه مشن گها اصلاً متوجه نشوند.
خانم ويزلي به ساعت بزرگ ايستگاه كه نشان مي داد بيش تر از پ نج دقيقه وقت ندارند ، نگاه كرد و با نگراني
گفت:
- پرسي، اول تو برو.
پرسي با قدم هاي مصمم جلو رفت و ناپديد شد. آقاي ويزلي، فرد و جورج به ترتيب بعد از او رفتند.
خانم و يزلي به هري و رون گفت:
- من با جيني مي رم و شما دو نفر هم بلافاصله بعد از ما بياين.
او دست جيني را گرفت و به طرف مانع رفت. در يك چشم به هم زدن، آن دو هم ناپديد شدند.
رون به هري گفت:
- بيا با هم بريم، كم تر از يه دقيقه وقت داريم.
هري قفس هدويگ را محكم روي چمدانش نگه داشت و سر چرخدستي را به سمت مانع چرخاند . او از
خودش كاملاً مطمئن بود . مشكل تر از بكار بردن پودر سفر نبود . او و رون كه كنار هم ايستاده بودند روي چرخ
دستي هايشان خم شدند و با قدم هاي سريع به طرف مانع حركت كردند . وقتي به يك متري مانع رسيدند
شروع كردند به دويدن و... شَ پلق!!!
چرخ دستي ها به شدت به مانع برخورد كرده و دوباره به عقب بازگشتند . چمدان رون روي زمين افتاد ، هري
به هوا پرت شد و قفس هدويگ روي زمين غلتيد و سر و صداي جغد بيچاره را در آورد . همه نگاه ها به سوي
آنها خيره شده بود، نگهبان ايستگاه با عجله به طرف آنها رفت و با صداي بلند گفت:
- شما دو نفر چه كار داريد مي كنيد؟
هري در حالي كه پهلوي دردناكش را مي ماليد به زحمت از جايش برخاست و جواب داد:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- من كنترل چرخ دست يام را از دست داد هام.
رون دويد و قفس هدويگ را كه هنوز سر و صدا مي كرد برداشت . او صداي بعضي از مسافرين را شنيد كه
آهسته داشتند درباره رفتاربد با حيوانات صحبت مي كردند.
هري در گوش رون گفت:
- چرا موفق نشديم عبور كنيم؟
- نمي دونم...
رون با نگراني به اطرافش نگاه كرد. هنوز تعدادي مسافر داشتند آنها را تماشا مي كردند.
او زير لب گفت:
- ما قطار را از دست مي ديم. واقعاً نمي فهمم چرا راه بسته شده...
هري كه داشت حالش به هم مي خورد به ساعت بزرگ نگاه كرد. ده ثانيه... نه ثانيه...
او با احتياط چرخ دست ي اش را به طرف مانع برد و با تمام قدرت آن را به مانع فشار داد . مانع فلزي غير قابل
عبور بود.
سه ثانيه... دو ثانيه... يك ثانيه...
رون بهت زده گفت:
- قطار حركت كرد . اگر پدر و مادرم نتونن دوباره اينجا برگ ردن ما چه كار كنيم ؟ تو پول مشنگ ها را
نداري؟
هري لبخندي زد و گفت:
- شش سالي مي شه كه دورسلي ها به من پول تو جيبي نداد هاند.
رون گوشش را به مانع فلزي سرد چسباند و با صداي بي حالي گفت:
- هيچي نمي شنوم. چكار بكنيم؟ نمي دونم چه مدت طول مي كشه تا پدر و مادرم پيش ما برگردن.
آنها به اطرافشان نگاه كردند. فريادهاي دلخراش هدويگ هنوز باعث جلب توجه مردم ساد هلوح مي شد.
هري گفت:
- بهتر است برويم و كنار اتومبيل منتظر آنها بشويم. ما اينجا خيلي جلب توجه مي كنيم.
رون در حالي كه چشمانش برق مي زد با تعجب گفت:
- هري! اتومبيل!
- چي، اتومبيل؟
- ما مي توانيم با آن تا هاگوارتز پرواز كنيم.
- اما من فكر مي كردم كه...
- ما به دردسر افتاده ايم اين طور نيست ؟ مجبوريم براي رفتن به مدرسه راهي پيدا كنيم ؟ حتي شاگردان
سال اولي در مواقع اضطراري حق دارند از جادو استفاده كنند، فصل نوزده، فكر مي كنم، قانون محدوديت...
هري ناگهان احساس ترسش تبديل به هيجان شد.
- تو بلدي اونو به پرواز در بياوري؟
رون در حالي كه سر چرخ دست ياش را به سمت در خروجي مي چرخاند با اطمينان گفت:
- اصلاً كاري نداره بريم، اگر عجله كنيم، مي تونيم قطار را تا هاگوارتز همراهي كنيم.
آنها در حالي كه جمعيت حيرت زده مشنگ ها را كنار مي زدند از ايستگاه بيرون رفتند . وقتي به اتومبيل
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
رسيدند، رون در صندوق عقب ماشين را با كمك چوبدستي جادوي ي اش باز كرد و چمدان هايشان را
درون آن گذاشتند. قفس هدويگ را هم روي صندلي عقب قرار دادند.
رون در حالي كه موتور اتومبيل را با ضربه چوبدستي جادوي ياش روشن مي كرد گفت:
- مواظب باش كسي به ما نگاه نكنه.
هري گفت:
- مي توني بري.
رون دكمه كوچك نقر ه اي را كه روي داشبورد بود فشار داد . فوراً اتومبيل ناپديد شد ... و همين طور خود آنها.
هري لرزش صندلي را زيرش حس مي كرد، صداي م وتور ر ا مي شنيد ، دست هايش را كه روي زانوهايش
گذاشته بود و عينكش را كه روي بين ي اش بود حس مي كرد، اما تنها چيزي كه مي ديد، خيابان م ه آلودي بود
كه در آن پايين از آنها دور مي شد. اتومبيل نامريي همچنان بالا مي رفت.
رون گفت:
- تخت گاز مي ريم.
ساختمان هاي اطراف از ديد آنها خارج شدند . خيلي زود ، آنها تمام شهر مه آلود و نوراني لندن را زير پاي
خود ديدند. در اين هنگام صداي ضعيفي آمد و اتومبيل، رون و هري همزمان دوباره ظاهر شدند.
رون در حالي كه دكمه نامرئي كننده را فشار مي داد گفت:
- اي واي، انگار اشكال پيدا كرده.
آنها با هم دكمه را فشار دادند. اتومبيل ناپديد شد، سپس دوباره ظاهر شد انگار داشت چشمك مي زد.
رون فرياد زد:
- خودتو محكم نگه دار.
و پدال گاز را فشار داد . اتومبيل مستقيم اً وارد ابرهايي كه در آسمان شهر وجود داشت شد و آنه ا درون مه
غليظي فرو رفتند.
هري در حالي كه به توده ابري كه آنها را محاصره كرده بود نگاه مي كرد گفت:
- حالا چكار كنيم؟
- بايد قطارو پيدا كنيم تا بفهميم به كدام جهت بريم.
- يك كم برو پايين...
آنها به پايي نترين قسمت ابر رسيدند و با گردن درازي سعي كردند زمين را ببينند.
هري با هيجان گفت:
- اونجاست، اونو مي بينم! درست روبروي ما، اون پايينه!
قطار سريع السير هاگوارتز از دور مثل مار قرمزي بود كه به جلو مي خزيد.
رون به جهت نماي روي داشبورد نگاه كرد و گفت:
- به طرف شمال، كافيه هر نيم ساعت جهت اتومبيل را كنترل كنيم.
اتومبيل دوباره بالا رفت و وارد ابرها شد ، سپس از ابرها هم بالاتر رفت و در هواي آقتابي به پرواز خود
ادامه داد.
رون گفت:
- حالا بايد مواظب هواپيماها باشيم!
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آنها نگاهي به هم كردند وزدند زير خنده. خنده آنها تا مدت ها ادامه داشت.
هري فكر كرد هيچ كس نمي تواند اين بهترين روش مسافرت را تصور كند : تماشاي بلورهاي زيباي ابر از
درون اتومبيل ، زير آفتاب گرم ، با يك جعبه شكلات و لذت ديدن نگاه حسرت بار فرد و جورج وقتي كه آنها به
طرز با شكوهي روي چمن زار وسيع هاگوارتز فرود بيايند.
آنها مرتب ازابرها پايين مي رفتند تا مسير قطار را كنترل كنند . حالا از لندن دور شده بودند و منا ظر زير
پايشان تغيير مي كرد. دشت هاي سرسبز جايش را به زمين هاي خشك سرخ رنگ داد . آنها ابتدا دهكد ه هايي را
ديدند كه كليساهايشان از آن بالا خيلي كوچك شده بود . بين راه شهرهاي بزرگي را ديدند كه اتومبي ل هايش
هم چون حشرات رنگارنگ در خيابان ها حركت مي كردند.
هفت س اعت بعد هري مجبور شد اعتراف كند كه زمان دير مي گذرد، شكلات ها آنها را تشنه كرده بود و
آنها هيچ نوشيدني نداشتند . هوا گرم بود ، هري عرق مي ريخت و عينكش مرتب روي بيني اش سر م ي خورد. او
ديگر به اشكال مختلف ابرها توجه نمي كرد و با حسرت به شربت خنك ليمويي كه در قط ار سريع السير
هاگوارتز مي خوردند فكر مي كرد. چر ا آنها نتوانستند وارد سكوي نه و سه چهارم بشوند ؟ وقتي خورشيد از ابرها
پايين مي رفت و پرتو قرمزش به آنها مي تابيد، رون با ب يحالي گفت:
- حالا، زياد با هاگوارتز فاصله نداريم. بريم نگاهي به قطار بندازيم، آماده اي؟
قطار سريع السير هنوز آن پايين بود و بين كو ههاي پربرف، پيچ و تاب مي خورد. زير ابرها هوا تاري كتر بود.
رون پدال گاز را فشار داد و اتومبيل بالا رفت ، اما موتور آن ناگهان شروع كرد به صدا دادن. هري و رون با
نگراني به هم نگاه كردند.
رون گفت:
- اتومبيل بايد داغ كرده باشه. تا به حال مسافت به اين طولاني را طي نكرده است...
هر دو وانمود مي كردند كه توجهي به صداي موتور كه هر لحظه بلند و بلندتر مي شد ، ندارند ... آسمان
تاريك شد و ستارگان يكي يكي ظاهر شدند.
رون با حالتي عصباني گفت:
- رسيديم، چيزي نمونده.
در اين هنگام زير ابرها آمدند و سعي كردند در تاريكي، محل آشنايي براي فرود روي زمين پيدا كنند.
هري ناگهان فرياد زد:
- اونجا! درست روبرو!
رون و هدويگ با صداي او از جايشان پريدند . در تاريكي افق ، برج هاي قلعه هاگوارتز بر فراز تپه كنار
درياچه سربرافراشته بودند. اتومبيل شروع كرد به لرزيدن و مرتب سرعتش كم مي شد.
رون با لحن مهرباني به اتومبيل گفت:
- برو، الآن مي رسيم.
صداي بلندي از موتور اتومبيل بلند شد بخار از زير كاپوت آن بيرون زد . هري لبه صندليش را محكم گرفته
بود. اتومبيل به سمت درياچه سرازير شد و ناگهان به طور خطرناكي شروع كرد ب ه بالا و پايين رفتن . هري از
شيشه اتومبيل ، سطح سياه ، صاف و براق درياچه را كه زير آنها در فاصله چند صد متري قرار داشت، ديد . رون
فرمان اتومبيل را محكم چسبيده بود. اتومبيل دوباره شروع كرد به بالا و پايين رفتن.
رون زير لب گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- آرام تر.
آنها بالاي درياچه بودند و قلعه درست مقابل آنها قرار داشت. رون پدال گاز را فشار داد.
صداي بلندي از كاپوت اتومبيل بلند شد ، موتور شروع كرد به ترق و تروق كردن ، سپس كاملا از حركت
ايستاد.
رون سكوت وحشتناكي را كه آن جا برقرار بود شكست و گفت:
- اتومبيل سقوط كرد.
آنها مستقيم به طرف قلعه رفتند و سرعت آنها هر لحظه بيش تر و بيش تر شد.
رون در حالي كه فرمان اتومبيل را با نااميدي مي چرخاند فرياد زد:
- نه!
اتومبيل به پرواز خود بر فراز گلخانه سبزي و سپس چمنزار ادامه داد و ارتفاعش هر لحظه كم تر و كم تر
شد.
رون فرمان را رها كرد و چوبدستي جادويي را از جيبش در آورد.
او فرياد زد:
- بايست! بايست!
او با چوبدستي جادويي چندين ضربه روي داشبورد و شيشه جلو زد ، اما اتومبيل به سقوط وحشتناك خود
ادامه داد. آنها هر لحظه به زمين نزديك تر مي شدند...
هري خود را روي فرمان انداخت و فرياد زد:
- مواظب درخت باش!
اما خيلي دير شده بود... بنگ!!!
از برخورد فلز و چوب صداي كر كنند ه اي ايجاد شد ، اتومبيل كه با درختي بزرگ تصادف كرده بود محكم
روي زمين افتاد . بخار از درون كاپوت اتومبيل مچاله شده بيرون آمد . هدويگ از ترس فرياد مي كشيد ، روي
پيشاني هري كه به داشبورد خورده يك برآمدگي به اندازه توپ گلف ظاهر گرديد و رون با نااميدي آه
مي كشيد.
هري با عچله پرسيد: حالت خوبه؟
رون با صداي لرزان جواب داد:
- چوبدستي جادوي يام! چوبدستي جادويي رو نگاه كن.
چوبدستي رون تقريباً از وسط نصف شده بود و انتهاي آن آويزان و به تار مويي وصل شده بود . هري
دهانش را باز كرد تا بگويد مطمئناً كسي مي تواند در مدرسه آن را تعمير كند ، اما فرصت نكرد حتي يك كلمه
بگويد. همان لحظه ، چيزي با قدرت يك گاو وحشي به پهلوي اتومبيل برخورد كرد و هري را به سمت رون
پرت كرد.
تقريبا چنين ضرب هاي هم به سقف وارد شد.
- چه اتفاقي افتاده؟
رون كه از ترس به سكسكه افتاده بود ، به جلويش خيره شد . هري ديد كه شاخه بزرگ درخت بيد به جلو
خم شده و ضربه هاي محكمي به اتومبيل مي زد. شيشه جلو در اثر ضربه هاي درخت مي لرزيد . يك شاخه
بزرگ ديگرهم به سقف مي كوبيد، سقف اتومبيل داشت به طور خطرناكي به داخل فشرده مي شد.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
رون در حالي كه با تمام وزنش در را هل مي داد تا باز شود فرياد زد:
- بايد خودمونو نجات بديم!
اما ضربه محكم شاخ ه هاي بيد او را روي هري انداخت . او در حالي كه سقف اتومبيل پايين وپايي ن تر
مي رفت زير لب گفت:
- كارمون تمومه.
در همين لحظه، اتومبيل شروع كرد به لرزيدن. موتور آن دوباره به كارافتاده بود.
هري فرياد زد:
- دنده عقب برو.
اتومبيل فوراً عقب رفت اما درخت آرام نگرفت . آنها صداي ترق و تروق شاخ ه هاي درخت را كه از هر طرف
به اتومبيل ضربه مي زدند مي شنيدند، انگار سعي داشت از ريشه بيرون بيايد و آنها را دنبال كند . ام ا اتومبيل
بالاخره از دسترس آن دور شد.
رون نفس زنان گفت:
- يه كمي ديگه مونده. آفرين، اتومبيل!
با اين حال اتومبيل نيرويش تمام شده بود . درها با صداي قرچ و قروچي باز شدند و هري به بيرون آويزان
شد، و با شكم روي زمين مرطوب افتاد . اتومبيل چمدان هايشان را از صندوق عقب با سر و صداي زيادي
بيرون پرت كرد . قفس هدويگ هم به بيرون پرت شد و روي زمين افتاد و درش باز شد . جغد كه با عصبانيت
هوهو مي كرد، از جايش برخاست و بدون اين كه به عقب نگاه كند به طرف قلعه پرواز كرد . اتومبيل كه حسابي
داغ شده بود و از كاپوتش بخار بيرون مي زد در حالي كه چرا غ هاي عقبش از عصبانيت روشن و خاموش
مي شدند از آن جا دور شد.
رون فرياد زد:
- برگرد! اگر بري پدرم منو مي كشه!
او در حالي كه چوبدستي جادوي ي اش را در هوا تكان مي داد به دنبال آن دويد. اما اتومبيل صداي بلندي از
اگزوزش به گوش رسيد و سپس ناپديد شد.
رون در حالي كه خم مي شد تا موشش خال خالي را بردارد با عصبانيت گفت:
- چه بد شانسي! از ميان همه درختان پارك، ما بايد با درختي برخورد كنيم كه اينجوري انتقام بگيره!
او نگاهي به درخت پير كه هنوز داشت شاخ ههايش را با حالت تهديد آميزي تكان مي داد، انداخت.
هري با تنفر گفت:
- بيا بهتره به مدرسه بريم.
سپس در حالي كه بسيار خسته بودند و از سرما مي لرزيدند، دسته چمدان هايشان را گرفتند و تا در ورودي
قلعه روي چم نها به دنبال خودكشيدند.
رون چمدانش را بالاي پله هاي ورودي قلعه رها كرد و گفت:
- جشن آغاز سال تحصيلي بايد شروع شده باشه.
آنها بي سر و صدا به پنجره روشني نزديك شدند و به داخل نگاهي انداختند.
او گفت:
- هي، هري، بيا نگاه كن، الآن مراسم گروه بندي بچ ههاي سال اوليه.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري به طرف او رفت و هر دو با هم به تماشاي آنچه كه در سالن بزرگ مي گذشت، ايستادند. تعداد
زيادي شمع بر فراز چهار ميز بزرگ كه دور آنها شاگردان زيادي نشسته بودند قرار داشت ، بشقاب ها و
فنجان هاي طلايي كه جلوي آنها بود در زير نور شم ع ها مي درخشيدند. بالاي سر آنه ا سقف جادويي دوباره
آسماني پرستاره ساخته بود.
درميان انبوهي از كلا ه هاي بلند كه سالن را پر كرده بود ، هري ر ديف طولاني شاگردان سال اولي را كه با
نگراني منتظر بودند را شناخت . جيني به خاطر موهاي قرمزش كه مخصوص خانواده ويزلي بود در ميان
شاگردان سريع شناخته مي شد. پروفسور مك گونگال، جادوگر زني كه عينك به چشم داشت و موهايش را
پشت سرش جمع كرده بود، كلاه معروف انتخابگر هاگوارتز را روي چهار پله گذاشت.
هر سال ، اين كلاه كهنه ، قديمي و كثيف ، شاگردان سال اولي هاگوارتز را بر اساس استعداد هايشان گروه
بندي مي كرد، و به چهار خانه مختلف گريفيندور، هافلپاف، ريونكلا و اسليترين مي فرستاد.
هري لحظه اي را كه در سال قبل كلاه را به سرش گذاشته بود، خوب به خاطرآورد . او با دلهره منتظر
ايستاده بود تا كلاه تصميمش را بگيرد . در اين لحظات دلهره آميز ، او ترسيده بود كه كلاه او را به گروه
اسليترين بفرستد . گروهي كه بيش تر جادوگرهاي طرفدار جادوي سياه در آن جا تحصيل مي كردند، اما بالاخره
او به گروه گريف يندورها فرستاده شد ، گروهي كه رون ، هرميون و ديگر ويزلي ها در آن بودند . ترم گذشته ،
گريفيندورها با كمك هري و رون براي اولين بار بعد از هفت سال اسليترين ها را شكست دادند.
يك پسر با موهاي روشن را صدا زدند تا بيايد و كلاه را روي سرش بگذارد . هري، دامبلدور، مدير م درسه را
ديد كه در مراسم حضور دارد و پشت ميز استادان نشسته است . ريش بلند نقر ه اي و عينك پروفسور زير نور
شمع ها م ي دخشيد. هري، گيلدروي لاكهارت را شناخت . او رداي جادوگري به رنگ زمردي به تن داشت و
كمي آن طرف تر نشسته بود. انتهاي ميز، هاگريد تنومند را ديد كه داشت شربت مي نوشيد.
هري در گوش رون آهسته گفت:
- نگاه كن، درميز استادها يك صندلي خاليه... اسنيپ كجاست؟
سوروس اسنيپ از استاداني بود كه هري او را چندان دوست نداشت . و البته استاد اسنيپ هم از هري متنفر
بود. اسنيپ كه استاد معجون هاي جادويي بود به جز شاگردان خاص خو دش يعني اسليترين ها نسبت به همه
بي رحم و كنايه گو بود.
رون با اميدواري گفت:
- شايد مريض شده.
هري گفت:
- شايد هم استعفا داده! چون ديگر تدريس دفاع در برابر جادوي سياه را بهش نمي دن.
رون با خوشحالي جواب داد:
- شايد هم اخراج شده! همه ازش متنفر بودن...
صداي سردي پشت سر آنها گفت:
- يا شايد منتظره بفهمه چرا شما با قطار نيومدين.
هري به عقب برگشت . سوروس اسنيپ كه رداي بلند سياهش را نسيم تكان مي داد مقابلش ايستاده بود . او
مردي لاغراندام بو د، با چهره اي زرد ، بيني دراز و موهايي چرب كه روي شانه هايش افتاده بود . لبخندي كه او
در آن لحظه به لب داشت كاملاً نشان مي داد كه هري و رون حسابي به دردسر افتاد هاند.