خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حتی تاریک ترین شبها نیز پایان خواهد یافت وخورشید خواهد درخشید
درد ایست اندر دل اگر گویم زبان سوزد وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
اگـــر می دانستی کــه چقدر دوستتدارم نگاهت را تــا ابد بر من می دوختی
تــا من بر سکوت نگـــاه تـــو رازهــاییک عشـــق زمینی را بــا خــود بــه عرش خــداوند ببــرم [golrooz]
- - - به روز رسانی شده - - -
اگـــر می دانستی کــه چقدر دوستتدارم نگاهت را تــا ابد بر من می دوختی
تــا من بر سکوت نگـــاه تـــو رازهــاییک عشـــق زمینی را بــا خــود بــه عرش خــداوند ببــرم [golrooz]
تشبیه آدامس شنیده بودم ولی بیسکوییت خیلی جدیده.
امیدوارم بلای بازیچه بودن سر هیچ کسی نیاد مرسی خیلی خوب بود
بهترین ها همیشه می مانند ، شاید جلوی دیدگان نباشند اما در دل ماندگارند.
[golrooz]
مرا همچون تک تک آدم های دوربرخودت نگاه کن!همه ی دلنگرانیهایم مثل تمامی زنهایی است که تو میشناسی،
شاید کمتر،شاید بیشتر...
دل نگرانیهایی که گاهی مرا تا سر حد بی خود شدن میبردوگاهی هم باز نمیگرداند.
ازنبودنت میترسم از بودنت دلهره دارم وباز میمانم میان بودن ونبودن تو...
ای کاش میشد لیلی ات باشم
خنـده دار است ؛
نامش دیوانگـی است ؛
وقتـی ، با سـَرانگشتـم
روی همه ی بخـارها
نامت را نقاشـی می کنم
خیـره اش می شوم
و انتظار دارم
تو میـان دلتنگـی هایـم
ظاهـر شوی …
******************************
.دختری پشت یک اسکناس ۱۰,۰۰۰تومانی نوشته بود:پدر معتادم برای همین پولی که پیش توست یک شب مرا به دست صاحب خانه مان سپرد!خدایا چقدر
میگیری؟که بگذاری شب اول قبر،قبل ازاین که تو ازم سوال کنی،من ازت بپرسم”چرا”…؟؟؟
تلخ تر از خود جدایی آنجایی است
که بعدها... هی باید وانمود کنی
که هیچ اتفاقی نیفتاده...
که هیچ خاطره ای نداری...
... که برایت مهم نیست...
وچه زهری دارد این وانمود کردن!!!
- - - به روز رسانی شده - - -
برگرد
از جاده خاطره ها
به سوی من برگرد
هنوزهیچ کس پا بر جای
قدم های تو نگذاشته است
و من گم شده ام
در راهی متروک بی تو
میان این همه مه،
که بازگشت تو را ناممکن کرده است.
فرشته فراموشی شمشیر یخینش را برافراشت
بر فرازخاطراتم
من در سایه ها طلوع کردم، اشفته
و دیدم که زمین گذشته ام را می مکد.
به خودم نگاه می کنم و تو را نمی بینم.
از تو خالی شده ام.
و تنها چیزی که از تو دارم
باوری شوم است:هیچ چیز دوام نمی اورد.
دلم می خواست باز می یافتمت
با تمام درخششی که روزگاری در تو بود:
می خواهم باز یابمت و حک کنم تو را تا ابد
با چهره ای که داشتی بر ضمیر خاطره ام.
دیگر نمی توانم ادامه دهم
اگر برنگردی از جاده ابی رنگ خاطره ها
و پاک نکنی تمام این فاصله را
با ،اشک ،آواز و باران بوسه ها.