تو بندگی چو گدایان به شرط مزد کن/ که خواجه خود روش بنده پروری داند
نمایش نسخه قابل چاپ
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد کن/ که خواجه خود روش بنده پروری داند
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
راز درون پرده ز رندان مست پرسکاین حال نیست زاهد عالی مقام را
آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع/ آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
در دلــم بود که بی دوست نباشم هرگـــز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دردل شوری عظیم بر پا شده/ در جان نوری شدید پیدا شده
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد
چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
آسمان چـون جمع مشتاقان پريشان مي کند
در شگـفـتم من نمي پاشد ز هـم دنــيـا چـرا
این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی