سوزد مرا سازد مرا اتش اندازد مرا
وزمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
نمایش نسخه قابل چاپ
سوزد مرا سازد مرا اتش اندازد مرا
وزمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
ترا چنانکه توئی هر نظر کجا بیند/ بقدر دانش خود هر کسی کند ادراک
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
دل به دريا ميزنم،درقيل و قال زندگي
خسته از پژمردنم، پشت خيال زندگي
یک عمر با صدای دل خود دویده ام
هرگز نگفت شرط توقف چگونه است
توقف کن در آن هنگام که دیگر اثری از تو نباشد
خواهان دویدنی و
توانی برای تو نباشد....
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست/ ورنه از آهی جهانی را بسوزانم چو شمع