یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
نمایش نسخه قابل چاپ
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس **** ذکر خیـــر تو بود حاصل تسبیح ملک
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
تا لشکر غمـــــت نکند ملکــــــــ دل خرابــــــــ / جان عزیز خود بــــه نــــوا می فرستمت
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده
بي آنكه وعده باشد در انتظار بوده
هلا ای آب حیوان از نوایی همی گردان مرا چون اسیایی
يكي عيش گذشته ياد ميكرد
بدان تاريخ دل را شاد مي كرد
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق / سینه ای آماده بهر تیر باران داشتن
نگو بار گران بوديمو رفتيم
نگو نا مهربان بوديمو رفتيم
اخه اينها دليله محكمي نيست
بگو با ديگران بوديمو رفتيم
من آموزم درختان کهن را / گهی سرسبزی و گه میوه داری
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
آن یار که عهد دوست داری بشکست
می رفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت که بعد از این بخوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
تو را من چشم در راهم
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام ،
گرم یادآوری یا نه
من از یادت نمی کاهم .
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
بر سپهر تیره ی هستی دمی / چون ستاره روشنی بخشید و رفت
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تیشه ، زان بر هر رگ و بندم زنند / تا که با لطف تو پیوندم زنند
در شبان غم تنهایی خویش،
عابد چشم سخنگوی توام.
من در این تاریکی ،
من در این تیره شب جانفرسا ،
زائر ظلمت گیسوی توام .
میازار موری که دانه کش است...................................که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا ماه شب عید گرامی بود و دوست
چون رفته عزیزی که همی از سفر آید
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
ساقی به نور باده بر افروز جام ما
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
ماکیان را آن فریب از راه برد / راست اندر تله روباه برد
داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم توهر چند از دو چـشم خودت می چکانیم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
ادم اورد درین دیر خراب ابادم
" انسان آن چیزی خواهد شد که خود باور دارد!"
من از جوی چون بگذرم برنگردم / چو پژمرده گشتی تو ، دیگر نروئی
یعقوبوار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
تلخی و شیرینی هستی چشید / از حوادث باخبر گردید و رفت
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است
تا به بنفشه میدهد طره ی مشکسای تو
پرده ی غنچه میدرد خنده ی لگشای تو
وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک / زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
شکسته دلم از این همه بی مهری
گرفته دلم از این همه صد رنگی
کجا روم که دلی به دل بسته زخم نیندازد
کجا روم که هنر به دل شکستن نپردازد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
تو نه ای مور که مرغان بزنندت ره / تو نه ای مرغ که طفلان بکنندت پر
رواق من چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودا که خانه خانه ی توست
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر
رهروان این گذرگاه ، آگهند / توش راه خود فراهم کرده اند