آن که پرنقش زد اين دايره مينايي
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
نمایش نسخه قابل چاپ
آن که پرنقش زد اين دايره مينايي
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
مرا عهدی است با جانان
که تا جان در بدن دارم
هواداران جانش را
چو جان خویش پندارم
من در این شهری، که نامش، زندگیست
با همه، بن بست هایش ، دلخوشم
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند باد خزان از هم جدا
ای دوست بیـــــا غــم فـــردا نخـــوریم
وین یکــدم عمــر را غنیمت شمـــریـــم
مطمئن باش و برو،ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست،و چه زشت به منو سادگیم خندیدی[narahatish]
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور