در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به قلب خسته ما پرده پر نمیزند
نمایش نسخه قابل چاپ
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به قلب خسته ما پرده پر نمیزند
يك دم غريق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي
یکی را که عدل است و تدبیر ورای
گرش پای عصمت بلغزد ز جای
به یک خورده مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا
آنچه که دوران نخرد یکدلیست / آنچه که ایام ندارد ، وفاست
تو را توش هنر مي بايد اندوخت
حديث زندگي مي بايد آموخت
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
يارب مددي ساز که يارم به سلامت
باز آيدو برهاندم از دست ملامت
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی
یاره و طوق زرمن بفروخت / خود گلوبند ز سیم و زر کرد
دلا خو کن به تنهایی که ار تن ها بلا خیزد
سعادت ان کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
روز و شب بیهوده سوزن میزنی / هر دمی صد زخم بر من میزنی
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستاران را چه شد
یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو
وگرنه ، بی سبب از دست من چه مینالی / ندیده زحمت سوزن ، کدام پیرهن است
تو یعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چیدن
تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن
تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن
تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن
نه از آشنایان وفا دیده ام
نه در باده نوشان صفا دیده ام
ز نامردمی ها نرنجید دلم
کز چشم خود هم خطا دیده ام
مشا عره با حرف اول مصراع دوم .شرکت کنید
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
ماکیان را آن فریب از راه برد / راست اندر تله روباه برد
دوست آنست كه گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي
یاوه میگویی ، چو میگویی سخن / کینه میجویی چو میبندی دهن
ندانم کذامین سخن گویمت
که والا تری زانچه من گویمت
توانگری نه به مال است پیش اهل کمال
که مال تا لب گور است و بعد از آن اعمال
لب و دندان سنایی همه زکر تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
مشاعره با حرف اول مصراع دوم
شرکت کنید
یا که همبوی مشک تاتاری / یا ز ازهار باغ مینویی
كساني كه از عشق دم ميزنن
چرا بين ما رو بهم ميزنن
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
کرا زشتخویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن
نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب / صیاد روزگار ، بمن عرصه کرد تنگ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
در شبان غم تنهائي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
میان شاخه ها خود را نهان داشت /رخ از تقدیر ، پنهان چون توان داشت
تو به دل هستی و این قوم به گِل میجویند
تــو به جانـستی و این جمع جهانـگردانند
درس آز آموختی و ره زدی / وام تن پذرفتی و مدیون شدی