این تن خسته زجان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز بهمن گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
نمایش نسخه قابل چاپ
این تن خسته زجان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز بهمن گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست به مشکل نشیند
درشتی و نرمی به هم در به است
چو فاصد که جراح و مرحم نه است
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
سـوگنــد بر چشمـت که از تـو تــا دم مــرگ
دل بــر نمـیگیـــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
روزی گذشت پادشهی از گذر گهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
ترک گدایى مکن که گنج بیابى
از نظر رهروى که در گذر آ ید
صالح و طالح متاع خویش بنمودند
تا که قبول افتدو که در نظر آ ید
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
نهان میگشت روی روشن روز
به زیردامن شب در سیاهی
یار دلدارِ من ار قلب بدینسان شکند
ببرد زود به سرداری خود پادشهش