لازمه عاشقیست رفتن و دیدن زدور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
نمایش نسخه قابل چاپ
لازمه عاشقیست رفتن و دیدن زدور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
تو بودی و شب قصه
تو بودی و تب پرواز
هزار آینه فریاد
هزار پنجره آواز
شب از تو شعر دوباره
شب از تو باغ ستاره
به اعتبار تو روشن
من و چراغ ستاره
همه هست آرزويم
كه ببينم از تو رويي
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
شب فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی
بسان شعلهی آتش من مجنون رسوا را
آمد اندر گفت طوطی آن زمان بانگ بر درویش زد چون عاقلان
ناکرده گناه ددر جهان کیست بگو
ون کس که گنه نکرد چون زیست بگو
و حرف آخر من این که شبهای سیاهم را
به مهتاب نگاه خود منور می کنی یا نه
هنگام تنگدستي در عيش و كوش و مستي
كين كيمياي هستي قارون كند گدا را