دل من
... در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست
نمایش نسخه قابل چاپ
دل من
... در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست
خندان نگه داشتن لب ها در زمان گريستن قلب ها
و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني
و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهاي تنهايي و بي ياوري
درحالي که تظاهر مي کني هيچ چيز برايت اهميت ندارد
اما چه شيرين است درخاموشي وتنهايي به حال خود گريستن
و باز هم نفرين به تو اي سرنوشت.
.. دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبريز است
صدايم خيس و باراني است نمي دانم چرا در قلب من
پاييز
طولاني است....
گلزار را پرخنده كن وان مردگان را زنده كنhttp://www.rsepahvandi.com/wp-conten...13/09/fall.jpg
مر حشر را تابنده كن هين العيان هين العيان
مولانا
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریزhttp://www.rsepahvandi.com/wp-conten.../09/fall-2.jpg
شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
گشوده پردهی پائیز خاطراتانگیز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
شهریار
گاهی
عمیقا مایلم ماهی باشم !ماهی حافظه اش هشت ثانیه استبی هیچخاطره ای!
خدا، انسان و عشق
این است "امانتی" که بر دوش آدمی سنگینی می کندو این است آن "پیمانی" که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم.و "خلافت" او را در کویر زمین تعهد کردیمما برای همین "هبوط" کردیم، و این چنین است که به سوی او باز می گردیم."دکتر علی شریعتی
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که یک نفر احساست رو بفهمد ،
بدون اینکه مجبورش کنی...
- - - به روز رسانی شده - - -
هر چه انسان تر باشيم زخمها عميق تر خواهند بود. هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت. بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهایی هايمان بيشتر خواهد شد. شادی ها لحظه ای و گذرا هستند
شايد خاطرات بعضی از آنها تا ابد در ياد بماند اما رنجها داستانش فرق ميکند تا عمق وجود آدم رخنه ميکند و ما هر روز با آنها زندگی ميکنيم. انگار که اين خاصيت انسان بودن است!
" نامه به کودکی که هرگز زاده نشد __ اوریانا فالاچی "
صورتم را در دستهام گذاشتم و به این فکر کردم که نباید بیش از حد دست و پا بزنم. دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست،
زندگی خوابهای گذشتهای است که تعبیر میشود.
زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد.
زندگی آغاز ماجراست.
میخواستم فکرم را جمع کنم و یکبار گذشتهام را یا آیندهام را مرور کنم. میدانستم که آدمی وقتی راه میرود یک پا پس است و یک پا پیش،
وقتی که ایستاده انگار مثل پروانه در جعبه آینهای به دیوار دوخته شده است. اما گیج شده بودم. نمیدانستم به گذشته برگردم یا به آینده فکر کنم.
" پیکر فرهاد ___ عباس معروفی "
گاهي اويي را كه دوست ميداري احتياجي به تو ندارد زيرا تو او را كامل نميكني ،
تو قطعه گمشده او نيستي ،
تو قدرت تملک او را نداري....
گاه نيز چنين كسي تو را رها ميكند و گاهي نيز چنين كسي به تو مي آموزد كه خود نيز كامل باشي ،
خود نيز بي نياز از قطعه هاي گم شده...
او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايي سفر را آغاز كني ،
راه بيفتي ،
حركت كني ،
او به تو مي آموزد و تو را ترک ميكند...
اما پيش از خداحافظي ميگويد" شايد روزي به هم برسيم"...
ميگويد و ميرود و آغاز راه برايت دشوار است...
اين آغاز،
اين زايش،
برايت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است،
وداع با دوران كودكي دردناك است،
كامل شدن دردناك است،
اما گريزي نيست و تو آهسته آهسته بلند ميشوی و راه مي افتي و ميروی و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمي ميشود اما آبدیده ميشوي و مي آموزي كه از جاده هاي ناشناس نهراسی ،
از مقصد بي انتها نهراسی ،
از نرسيدن نهراسي و تنها بروی و بروی و بروی...