روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
از بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
نمایش نسخه قابل چاپ
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
از بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم [narahat]
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
ولی دانم که سرمستی من با آن نمی آید
تورا بینم بدون می ، شوم سرمست و دیوانه
در این بازار رنگارنگ پر حیله
چگونه دل ببندم بار دیگر من
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد
در فصـل بهار اگر بتي حور سرشـت
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشـت
هرچـند بـنزد عامه اين باشد زشت
سـگ بـه زمن ار برم دگر نام بهشت
تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا می شکند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من اینجایم ...
من اینجا ریشه در خاکم!
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من اینجا چه میخواهم نمیدانم!!!!