با ضعیفان هرکه گرمی کرد عالمگیر شد
ذره پرور باش تا خورشید تابانت کند
نمایش نسخه قابل چاپ
با ضعیفان هرکه گرمی کرد عالمگیر شد
ذره پرور باش تا خورشید تابانت کند
داغلاردا یاغین اولسون
گونش چیراغین اولسون
آچیلسین باغلی یوللار
گوزلرون آیدین اولسون
نمی دانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
تا تویی در خاطرم با دیگران بیگانه ام
با خیالت همنشین در گوشه میخانه ام
مرهم نمی نهی ، به جراحت نمک مپاش
نوشم نمی دهی ، به دلم نیشتر مزن
نمی دانم مگر فرهاد این افسانه شیرین
چه شوری می زند شب های بیم و اضطرابم را
من آن خنیانگر افسانه پردازم که هر ساعت
خیالی می زند راه دل عاشق مآبم را
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تو می آیی
می دانم که می آیی...
تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم
خوب فهمیدم
تو را بی وقفه از باران پاک چشم هایم سیر نوشیدم
تو می آیی
می دانم که می آیی
و بر ابهام یک بودن. نگین آبی احساس می بندی
و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی
مرا بر نبض پر کار شکفتن می نشانی
تو می آیی...
خوب می دانم...
مرغ در دامم مرا پروانه پرواز نیست
در گلویم نغمه هست و رخصت آواز نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست *** لیک کس را دید جان دستور نیست