در آن دریا به غوّاصی در آییم
وز آن شادی به رقّاصی در آییم
نمایش نسخه قابل چاپ
در آن دریا به غوّاصی در آییم
وز آن شادی به رقّاصی در آییم
من به مرگم راضی ام اما نمی آید اجل
بخت بد بین ، از اجل هم ناز میباید کشید . . .
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزهار همراه شد...
در نگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز
گرچه در جمعی ولی تنهای تنهایی هنوز
بی تو امشب گریه هم با من غریبی میکند
دیده در راهند چشمانم،که باز آیی هنوز
ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-
اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم ،
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش
آندم
شفا یابد
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
دل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و حرف آخر من این که شبهای سیاهم را
به مهتاب نگاه خود منور می کنی یا نه
همیشه شروع می کنم قدم هایم را
شروع می کنم نفس هایم را
شروع می کنم تمام راه های نرفته ام را اما نه. . .
اینبار با خدا و نه بی خودش
وجودش رو باز و باز و باز دوست دارم و نیاز ...
زندگی آنقدر ابدی نیست که هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا موکول کرد .