تو را توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگانی میباید آموخت
نمایش نسخه قابل چاپ
تو را توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگانی میباید آموخت
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا محتسب
به تقریر لطایف لب گشاید
هزاران گوهر معنی نماید
تویی که برسر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو سمن باد خزانی کرد.
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه، مرده است
گنجشکها! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
[negaran]
تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسید
تو مپندار که سیل دمان اندیشد
ملحد گرسته و خانه خالی و طعام
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو، كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه، هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد.»
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
چه سيب هاي قشنگي ! [labkhand]
یک دم رها ز همهمه قیل و قال باش
غوغاست در قیامت عشاق ، لال باش
یکی را دیدم اندر جایگاهی
که می کاوید قبر پادشاهی
به دست از بارگاهش خاک می رفت
سرشک از دیده می بارید و می گفت
ندانم پادشه یا پاسبانی
همی بینم که مشتی استخوانی