تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
نمایش نسخه قابل چاپ
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
ترا راندم...
ولي هرگز مگو با من كه اصلا معني عشق و محبت را نمي دانم
كه در چشمان تو نقش غم و دردت نمي خوانم
ترا راندم...
ولي آن لحظه گويي آسمان مي مرد
در آکه در دل خسته توان در آید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
زل میزنی به قمری باغی که مال توست
چشمان تو پر از تب پرواز میشود
دلم از پرده به جان آمد و از شیشه شکست
چشم ِ من خیره به راه ، ز دلم می پرسد
آخه باید ز کجا تا به کجا..؟
تا به کی تکیه به دیوار در این چلّه نشست؟
در دلم پنجره ای رنگ سکوت است
سکوت ...!
تو اینجائی و نفرین شب بی اثرست.
در غروب نازا ، قلب من از تلقین نگاه تو بارور می شود.
با دستهای تو من لزج ترین شبها را چراغان می کنم
من زندگیم را خواب می بینم
من رویاهایم را زندگی می کنم
من حقیقت را زندگی می کنم.
مي رفت خيال تو ز چشم من و مي گفت
هـيهات از اين گوشه که معمور نماندست
حافظ
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
حافظ
یک قصــه بیش نیست غم عشق و این عجـــب
کـــز هـر زبـــان که می شنوم نـا مکــرر اســـــت
حافظ
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم