آسمان را بنگر
که دلم رفته به آن بالاها...
و اگر ...می سوزد... از غم دوری توست
از غم و دوری ها...!!!
و دگر خسته وغمناک بجا مانده دلم
خسته از درد زمین... خسته از درد بشر
نمایش نسخه قابل چاپ
آسمان را بنگر
که دلم رفته به آن بالاها...
و اگر ...می سوزد... از غم دوری توست
از غم و دوری ها...!!!
و دگر خسته وغمناک بجا مانده دلم
خسته از درد زمین... خسته از درد بشر
رندانه آخر ربودی جامی ز خُمخانهی دل
خونین چو برگ شقایق، رنگین چو افسانهی دل
لب لعل و خط مشکین چو اینش هست آنش نیست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه؟
به من کم میکنی لطفی که داری این زمان یا نه؟
هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین کرد وچنین گفت
تا سفر به سادگي هاي دلت
تا سفر به خلوت بهانه هايت بكني
باز كن پنجره ي روحت را
گرچه شعر شب غم
سخت دردانگيز است
ليك در آخر شب
باده ي پيروزي
بين پنجه هاي آفتاب ِ شررانگيز است
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده ی پندار بماند