عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
لسان الغیب
نمایش نسخه قابل چاپ
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
لسان الغیب
من ار زانکه گردم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
هما میر افشار
هما ميرافشار
گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت سحر شد
خاموشي شب رفت و فردايي دگر شد
من مانده ام تنهاي ، تنها
من مانده ام تنها ميان سيل غمها
****
گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت جداييها گذشته
باران اشكم روي گور دل چكيده
بر خاك سرد و تيره اي پاشيده شبنم
من ديده بر راه شما دارم كه شايد
سر بر كشيد از خاكهاي تيره غم
****
من مرغك افسرده اي بر شاخسارم
گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم
ميخواهم اكنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام ، ديوانه ام ، آزرده جانم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا كشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا كشت
گلپونه ها نا مهرباني آتشم زد
گلپونه ها بي همزباني آتشم زد
****
گلپونه ها در باده ها مستي نمانده
جز اشك غم در ساغر هستي نمانده
گلپونه ها ديگر خدا هم ياد من نيست
همدرد دل ، شبها بجز فرياد من نيست
****
گلپونه ها آن ساغر بشكسته ام من
گلپونه ها از زندگاني خسته ام من
ديگر بس است آخر جداييها خدا را
سر بركشيد از خاكهاي تيره غم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها من بيقرارم
اي قصه گويان وفا چشم انتظارم
آه اي پرستوهاي ره گم كرده دشت
سوي ديار آشناييها بكوچيد
با من بمانيد ، با من بخوانيد
****
شايــــــــد كه هستي را ز سر گيرم دوباره
شايــــــــد آن شور مستي را ز سر گيرم دوباره
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
لطفا از سهراب
"خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
نادر نادر پور
تقدیر
آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد
سوداگر پیری که فرشونده ی هستی است
کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد
گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا ! نه مرا تاب درنگ است
وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است
خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست
خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
می
جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست
من بندی این طبع برآشفته ی خویشم
طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست
هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست
با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم
یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم
یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است
گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت
ببرم از وطن خویش
تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
شاعر عزیز : مریم حیدرزاده
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعاکردم
.پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو رااز بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی :
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی
و من تنها
برای زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت!
و من بعد از عبور تلخ وغمگینت
حریم چشمهایم را بر رو ی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا؟
شاید خطا کردم
و تو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی .
وبعد رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و بعد رفتنت آسمان چشمهایم خیس باران بود
وبعد رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد
ومن با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد
ببین! سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
«تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب او خطا کردم. »
ومن در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
ومن در اوج پائیزی ترین ویرانه ی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟
شاید به رسم عادت پروانگی مان باز هم برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
کارو
كارو ممنون امكان اين رو پيدا كردم كه با اين شاعر اشنا بشم
شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ز لبهای هوس الود زنبق های وحشی بوسه می چیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب خدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم از زبان کارو فریادت دهم، اگرهستی برس به دادم!
هرگز این سازها شادم نمیسازد دگر آهم نمیگیرد دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد شب است و ماه میرقصد ستاره نقره می پاشد من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم اگر حق است زدم زیر خدایی!!!
لطفا از م.اميد(مهدي اخوان ثالث)
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است/
مهدی سهیلی
تو پاكدامني
در چهره تو نقش مسيحا نشسته است
اندهگين مباش ـ
گر روزگار، با تو گهي كجمدار بود.
زيرا نصيب تو ـ
از اين شكستها شرف و افتخار بود.
***
اي مرد پاكباز !
در راه عمر، هر كه سبكبار ميرود ـ
پا مينهد به درگه حق، رو سپيد و پاك
و آن سيم و زد طلب كه گرانبار زيسته است
دست گناه مينهدش در دهان خاك
***
اي قهرمان خسته تن و خسته جان من !
دانم تو كيستي
دانم تو چيستي
يكعمر در سراچه دلتنگ زندگي ـ
مردانه زيستي
در پيش خلق، خنده بلب داشتي ولي ـ
پنهان گريستي .
در چشم من مسيح بزرگ زمانه اي
اي مرد پاكزاد
بر جان پاك تو ـ
از من درود باد ـ
از من درود باد
فـــــــروغ
فروغ
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهاي ديده زلب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم دراين سرود
رفتم كه با نگفته به خود ابرو دهم
رفتم مگو مگو كه چرا رفت ننگ بود
عشق من و نياز تو وسوز ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يك باره راز ما
لطفا وحشي بافقي
اکسیر حیات جاودانم بفرست
کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایع که سرمایهی عیش و طرب است
آنم بفرست و در زمانم بفرست
قیصر امین پور
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
فردوســــــی
کـنون ای خردمـند وصـف خرد
بدین جایگـه گـفـتـن اندرخورد
کـنون تا چـه داری بیار از خرد
کـه گوش نیوشـنده زو برخورد
خرد بـهـتر از هر چـه ایزد بداد
سـتایش خرد را بـه از راه داد
خرد رهـنـمای و خرد دلگـشای
خرد دسـت گیرد بـه هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غـمیسـت
وزویت فزونی وزویت کـمیسـت
خرد تیره و مرد روشـن روان
نـباشد هـمی شادمان یک زمان
چـه گـفـت آن خردمند مرد خرد
کـه دانا ز گـفـتار از برخورد
کـسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلـش گردد از کرده خویش ریش
هـشیوار دیوانـه خواند ورا
هـمان خویش بیگانـه داند ورا
ازویی بـه هر دو سرای ارجـمـند
گـسـسـتـه خرد پای دارد ببند
خرد چشـم جانست چون بنـگری
تو بیچشم شادان جهان نسـپری
نخـسـت آفرینـش خرد را شناس
نگهـبان جانـسـت و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزین سـه رسد نیک و بد بیگـمان
خرد را و جان را کـه یارد سـتود
و گر مـن ستایم کـه یارد شـنود
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پـس بـگو کافرینش چـه بود
تویی کرده کردگار جـهان
بـبینی هـمی آشـکار و نـهان
بـه گـفـتار دانـندگان راه جوی
بـه گیتی بپوی و به هر کس بـگوی
ز هر دانشی چون سخن بـشـنوی
از آموخـتـن یک زمان نـغـنوی
چو دیدار یابی بـه شاخ سـخـن
بدانی کـه دانـش نیابد بـه مـن
فریدون مشیری
کسی مانند من تنها نماند
به راه زندگانی وانماند
خدا را در قفای کاروان ها
غریبی در بیابان جا نماند
سیمین بهبهانی عزیز
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
در پس دیده ی سیاه تو چیست ؟
چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب
چیست این ؟ اخگری ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشی ی تو
گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
لیک در دیده ی تو لبخندی ست
که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد ، چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
شور دارد ، چو بوسه ی مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس ! می دانم
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر می خوانی
فروغ فرخزاد
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
چرا بيهوده مي گوئي، دل چون آهني دارم
نمي داني، نمي داني، كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، باده مرد افكني دارم
چرا بيهوده مي كوشي كه بگريزي ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
نمي ترسي، نمي ترسي، كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوري، شب غمناك خاموشي
بيا دنيا نمي ارزد باين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي كن اين رؤياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و مي دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشي بيمار مي سوزي
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي
گروس عبدالملکیان [sootzadan]
من دلم برای آن شب قشنگ
من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود
آن سیاهی و سکوت
چشمک ستاره های دور
من دلم برای “او” گرفته است…
من دلم عجیب گرفته است برای او … برای هر دویمان …
م . آزاد
گل من ، پرنده اي باش و به باغ باد بگذر
مه من ، شکوفه اي باش و به دشت آب بنشين
گل باغ آشنايي ، گل من ، کجا شکفتي
که نه سرو مي شناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه کبوتري که پيغام تو آورد به بامي
نه به شاخسار دستي ، گل آتشين جامي
نه بنفشه اي ،
نه جويي
نه نسيم گفت و گويي
نه کبوتران پيغام
نه باغ هاي روشن !
گل من ، ميان گل هاي کدام دشت خفتي
به کدام راه رفتي ؟
پروین اعتصامی
بر سر خاک پدر دخترکی * صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم * کاش روحم به پدر میپیوست
گریهام بهر پدر نیست که او * مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت * دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید * هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی دارویی * وندرین کوی سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت * که طبیبش بر بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم * تا مرا دید ، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای * لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست * دیشب از دیده من آتش جست
هم قبا داشت ثریا ، هم کفش * دل من بود که ایام شکست
این همه بخل چرا کرد ، مگر * من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود ، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست
من خیلی این شعر پروین رو دوست دارم
احمد شاملو
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود
نظامی عزیز
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموز
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندش خلخ شود جای
سوادش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد
مفرح نامهی دلهاش خوانند
کلید بند مشکل هاش دانند
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقشبندی
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرینست فالش
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطرهای در کار او کن
چو فیاض عنایت کرد یاری
بیارای کان معنی تا چه داری
سعدی
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی بزلف دلبند
هوشم بردی بچشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو ؟
اینچشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گرچه بچشم خلق زیباست
تو خوبتری بچشم و ابرو
با اینهمه چشم ، زنگی شب
چشم سیه تراست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلو
شاعر گرانقدر : علی معلم
جهان به جلوه سادات بین هلا گلشن
چراغ حرمت اولاد مصطفی روشن
زنسل شاه چراغ از بهار سید احمد
دمید شعله حسن از فروغ سید حسن
به طاهر و به مسیح و محمد وموسی
چهار مشعله بر شد بهار شد گلشن
عزیز تر نه از ینان به روزگار که یافت
یکی به لطف محلّت ، یکی به خوف مرد افکن
نه لطف دعوی من سوی خوف برد به ناز
نه خوف چهره بر افروخت سوی لطف که من
به زهد و علم یکی زی خدای برده پناه
یکی پناه دوچندان که سوختم خرمن
به مهر احمد موسی ز مثل تن بر شد
صباح جمعه چو موسی به وادی ایمن
هزار و چهارصد و بیست و هفت ؛ ماه رجب
به بانگ ارجعی افشاند بر جهان دامن
گرت شفاعت فردای مصطفی باید
به حمد کوش دل من به فاتحت دم زن
که گفت: مزد نخواهم از رسالت خویش
به غیر حرمت اولاد من ادا کردن
سیاوش کسرایی
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خشک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
حافظ
عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند
وين همه منصب از آن حور پريوش دارم
گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنين چهره گشايد خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرين و می بیغش دارم
ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
احمد اللهیاری
ما فریاد بودیم
آسوده در برابر یکدیگر
و نام ما طلسم گریستن بود
وه ! چه سرزمینی بود عشــق
با باد پلک پلک تو
در چمنزاران سبز نگاهت
و با بچه آهوان شوخ و رمیده
در سرسرای دشت وحشی آغوشت
وه ! چه سرزمینی بود عشــق
و ما دو صخره سیمانی بودیم
بی هیچ پیاده رویی
تا متصل کند تو را به من
مرا به تو
به تو
به تو
قیصر امین پور
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
سپهری
ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.
سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.
جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.
تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.
جامی
تيز كن خنجر لابر سرلات
ببر از لات مني را از منات
تاج عزت ز سر عزي كش
رخت طاعت بدر مولاكش
ثنوي اهرمن و يزدان گوي
تافت از انجمن ايمان روي
عيسوي شد بسه گوئي افزون
خيمه از ساحت دين زدبيرون
تو بصد بت چه بصد بلكه هزارا
بلكه بيرون ز ترازوي شماركرده
اي رو بيكي هر نفسي
مي پزي در راه ايمان هوسي...
حافظ عزیز
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که باقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
شاعر عزیز : نیما یوشیج
این کم از خر آدم امروزه را
می پسندد هر چه بدهی ناسزا
ابله خر سیرتی بر خر سوار
داشت روزی جانب صحرا گذار
[واحه] پر آب و [گلی] آمد برش
باتلاقی همچو دریا پیکرش
ظاهر آن راه تنها پر ز گل
باطن آن مهلکه جان و دل
دوستان بهر نجات ابلهک
پند می دادند او را یک به یک:
(ابلها این ره که تو خر میبری
یکقدم نتوانی آنجا بگذری!)
لیک ابله کور و کر میراند خر
سوی آن راه پر از بیم و خطر
بانگها میزد به بیچاره خرک:
(های ها حیوان کمی چابک ترک)
ابله و خر بی مهابا بی درنگ
گل دهانه برگشاده چون نهنگ
دو قدم نارفته بود این خر سوار
خر بگل افتاد از دم تا مهار
ابله و خر از پی سعی مدید
هر دو شان گشتند در گل ناپدید
خیام
خیام گر ز باده مستی خوش باشبا ماهرخی اگر نشستی خوش باشچون عاقبت کار جهان نیستی استانگار که نیستی چون هستی خوش باششاعر گرانقدر : فریدون مشیری
ای همیشه خوب
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده ها ت
زیر
آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه ه ای دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال
تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک
بیدل عزیز
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگیدل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سدزحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی
کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگییکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن درازتا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگیخواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیمهر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگیشور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّوقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگیبیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ایتا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
مولانا
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود
جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند
عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و خمار من بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود
دل بنهند بر کنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بی تو بسر نمی شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک وبد
هم تو بگو ز لطف خود بی تو بسر نمی شود
شاعر گرانقدر : مصطفی رحماندوست
کاش یک روز دلم
با خودش یک دل یک رنگ شود
تا که اقرار کنم :
گاه گاهی دل من
دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود
می زند شور دلم
گاه برای تو فقط
دوست دارد نگرانت باشد
و برای گذر از هر خطر و حادثه ای
دیده بانت باشد
این دل و دغدغه من
تو ولی راه به دشواری دل من می بندی
بی خبر می گذری
و به دلتنگی من می خندی!!!!
شاملو
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگ ریزه
رازی به رضایی گفتن.
زمزمه ی رود چه شیرین است!
از تیزه های غرورِ خویش فرود آمدن
و از دل پاکی های سرفرازِ انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.
غرش آبشاران چه شکوه مند است!
و همچنان در شیبِ شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.
چه حماسه ای ست رود،چه حماسه ای ست!حافظ
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا راکشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزده روزه مهر گردون افسانه است و افسوندر حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبلای صاحب کرامت شکرانه سلامتآسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استدر کوی نیک نامی ما را گذر ندادندآن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواندهنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیسرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزدآیینه سکندر جام می است بنگرخوبان پارسی گو بخشندگان عمرندحافظ به خود نپوشید این خرقه می آلوددردا که راز پنهان خواهد شد آشکاراباشد که بازبینیم دیدار آشنا رانیکی به جای یاران فرصت شمار یاراهات الصبوح هبوا یا ایها السکاراروزی تفقدی کن درویش بینوا رابا دوستان مروت با دشمنان مداراگر تو نمیپسندی تغییر کن قضا رااشهی لنا و احلی من قبله العذاراکاین کیمیای هستی قارون کند گدا رادلبر که در کف او موم است سنگ خاراتا بر تو عرضه دارد احوال ملک داراساقی بده بشارت رندان پارسا راای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
مرحــــــــــوم قیصـــرامین پور
درد واره ها
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
شاعر عزیز : بابا طاهر همدانی