پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پادشاه كه از بي خوابي دل اش خون بود و تن اش رنجور مي گويد :" من حرفي ندارم اما بايد چنان سازي بزني كه براي لحظه اي ھم شده خوابم ببرد ."
قمبر با ساز و آوازي كه در آن الھام غیبي نھفته بود میرسد به بیتي ازيك شعر كه در آن كلمه ي اناربود و فوري اناري مي خواھد و دانه ھاي آن را سَواكرده و مي دھد به پادشاه كه بخورد . پادشاه تا آنھا را مي خورد ھمه ي درد و غم اش فراموش شده و حسابي خواب اش مي بَرَد . فردا كه مي شود پادشاه يك لشكر سرباز به قمبر مي دھد كه برود خواستگاري.
نگو كه در اين فرصت ، آرزي را نامزد كرده و دارند برايش جشن عروسي مي گیرند . خبر رسید كه قمبر با يك لشكر سر رسیده و ھمه ماندند كه جواب اش را چه بدھند . اين وسط پیرزني در آمد و گفت :
" چاره ي كار دست منه و اما سرِكیسه را بايد شُل كنید ! "
آدمھاي داماد پول و جواھر به پايش ريخته و پیرزنه گفت :
" فوري حلوا درست كنید و بچینید تو مجمعه اي و بدھید دست من كه ببینم چه خاكي به سرم مي ريزم ."
پیرزن با سیني حلوا رفت طرف لشكر و تا قمبر راديد چنان آه و فغاني راه انداخت كه تا قمبر بجنبد ببیند چه خبر است ديد كه ھمه مي گويند :
" فرداي روزي كه قمبر رفته آرزي را زورَكي شوھر داده اند و او ھم خودش را كشته و اين ھم حلوايش است !"
قمبر ھم بر سر زنان گريبان چاك كرد و با حالي زار و پريشان لشكر را برگرداند . بعدش تنھايي راه افتاد طرف خانه كه و قتي پیچید به كوچه ديد صداي طبل و دھل بلند است و آرزي با رخت عروسي ، پشت بام چندك زده و چشم انتظار اوست . اول فكر كرد خواب و خیال است و اما بعد فھمید كه رودست خورده و ھمه دارند به ريش اش مي خندند . آرزي را بردند زير دست مشاطه ھا و قمبر ھم خزيد به كنجي .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
قمبر دست به ساز برد و از نغمه اش نفريني تراويد و گفت :"كوھھا در برف غنوده اند و من در غم . من از تقديرم دلگیر نیستم و اما از مردم چرا ؟خدايا آنكه آرزي را بزك و زيور كند خانه خرابش كن و از ده انگشتش ذلیل !"
تو ھمین لحظه بود كه انگشتان مشاطه چون خاكستري بر زمین ريخت و يكي ديگر خواست كار را تمام كند كه تا دست برد به زلف آرزي ، خبر آوردند خانه خراب چه نشسته اي كه بچه ات از بام افتاد و درجا نفله شد . تو اين ھیر ووير يكي ديگر از زنھا سینه جلو داد كه آزري را بزك كند كه او ھم ديد دنیا تیره وتار شد و چشمانش جايي را نمي بیند .
اھل خانه ماندند كه چه كنند و چه نكنند كه يكي گفت :
" غلط نكنم آه قمبر است كه دامن اينھا را گرفته و چه بھتر كه خود قمبر دستي بالا بزند و عروس را بزك و زيوركند !"
آمدند به قمبر گفتند و قمبر گفت :
" به شرطي كه آرزي را در ھفت حجره ي تو در تو بیندازيد و غیر از من و او كَس و ياري نباشد ."
قمبر آرزي را آراست و بعد با ساز و آوا چنین گفت :
" نورماه شیريست از پستان آسمان وزمین ويرانه اي خراب آباد. خدايا ھیچ اسب و مَركَبي تاب آرزي را نیاوَرَد جز اسب من !"
داشتند آرزي را عروس مي بردند كه ھر اسبي آوردند كمرش در شكست و فقط ماند اسب قمبر و قمبر گفت :
" به شرطي كه افسار اسب دست من باشد حرفي ندارم . "
قمبر ، آرزي را برد دم خانه ي داماد و اما آرزي تا خواست پیاده شود انگشت اش را سخت به دندان گرفت و قمبر فھمید كه فوري بايد كاري كند و ھر دو از اين مخمصه جان بدر ببرند .
از دلِ قمبر گذشت كه كاش ھر دو كبوتر بودند و پر مي گرفتند كه در يك چشم به زدن ، طوفاني به پاشد و آنان بر بالِ باد و خاك تا دره اي سبز سحر انگیز رفتند .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
دو دلداده داشتند در رود " آراز " ، تن از خستگي مي شستند كه چشم قمبر افتاد به يك كبودي در گونه ي يار و تا از آرزي قضیه را
پرسید او گفت :
" داماد به غفلت نیشگوني از رخ ام گرفت و ھمین وبس. "
دنیا كه تا آن لحظه براي قمبر ھمه شیرين بود و گريز از حادثه ھا لذت اش مي داد يكھو دل اش گرفت و از آرزي خواست كه از كناره ي رود دور شود و رختھايش را تن اش كند و بعد بیايد سراغ اش كه كارش دارد . آرزي از آب بیرون آمد و تا دست و پايي كند ديد كه قمبر تا دل رود رفته و آبِ آراز،غرق اش مي كند.
آرزي فريادي از دل برآورده و داشت از خدا ياري مي خواست كه ناگھان ، آبِ آراز شكافت و پیري سبز قبا ديدو دلبندش قمبر را كه اورا از طغیان رود بیرون مي كشید . آن پیر ، سرِ قمبر را رو زانوي آرزي گذاشت و تا آرزي كلامي بپرسد ، ديد كه پیر ، غیب و نھان شد و ھرچه صدا كرد از او خبري نشد .
قمبر نبض و نفسي نداشت و آرزي داشت شیون و زاري مي كرد كه چھار برادر صداي او را شنیده و و قتي جلو آمدند ديدند مھپاره اي به عزا نشسته است .آنھا فوري بیل و كلنگي آورده و خواستند كنار آراز گوري كنده و قمبر را خاك كنند كه بر سرِ آرزي دعواشان شد. ھر چھار برادر عاشق آرزي شده و طالبِ او بودندكه آرزي گفت :
" كتك كاري را بگذاريد كنار و اين بینوا را خاك كنید كه من خودم مي گويم زن كدامتان خواھم شد !"
برادر ھا قانع شدند و و وقتي گور ،آماده گرديد كه قمبر را خاك كنند آرزي رفت داخل قبر .بااين بھانه كه سرِ قمبر را رو به قبله مي كند با چاقويي قلمتراش كه از شب عروسي با خود داشت ، شكم خود دريد و با تني چاك – چاك و خونريزافتاد بغل قمبر.برادران كه گیج و ويج بودند و اين ھمه عشق، باورشان نمي شد ، با قلبي پر ملال ھر دورا در ھمان گور خاك كرده و نشستند به زاري.
ماھھا به سالھا پیوست و سالھا به قرنھا و اما ھر بھار از گور آنھا گلي ازخار مي رويد كه وقتي از دور به آن خیره مي شوي ، پیرزني مخوف مي بیني كه انگار در آتش مي سوزد و ھمه مي گويند شايد ھمان عفريته ايست كه بین آن دو دلداده جدايي انداخته است .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاهی خانم
روزي روزگاري در شھر " وان "، بازرگاني بود بانام سلیمان كه حشمت و جاھي فراوان داشت و اما روزگار با او نساخته و ھنوز پیر نشده ، مرضي از
دامن اش آويخته و رنجورش كرده بود . روزي در حال مرگ تنھا پسرش " گوي چَك " را پیش خودخوانده وسپرد كه از مال و منال اش دو دستي بچسبد كه
رفاقت ، آخر و عاقبتي ندارد و دير و زود به خك سیاه اش خواھد نشاند .
سلیمان مُرد و اما " گوي چك " ھرچه داشت و نداشت خرج يار و دلدار كرد و روزي كه دست اش خالي شد تازه فھمید كه پند پدر را اگر گوش كرده بود حالا چنین زار و غمگین ، آرزوي مرگ نمي كرد .
شبانگاھي كه ديگر دست از جان شسته بود با ديده اي پُر خون و نا امید ، زد به كوه و كلّه اش را چنان محكم به تخته سنگي كوبید كه بي ھوش بر زمین افتاد .در كشاكش مرگ و زندگي بود كه مردِ مردان مرتضي علي به خواب اش آمد و نويد فردايي را از او شنید كه مي گفت :
"مأيوس نشو كه سخنوري نام آور خواھي شد و انگشتانت چنان سحرانگیز كه وقتي زخمه بر ساز خواھي زد ھیچ ني زن و ھنرمندي ، شھرت تورا در عالَم نخواھد داشت. تا جايي كه نام تو در مصر خواھد پیچید و دختري كافر كیش ، كه نامش شاھي است مفتون ساز و نواي تو شده و عشق تو او را مسلمان خواھد كرد . توكل بر خدا مي كني و سختي ھا را تاب مي آوَري كه مكنت و بھروزي ، انتظار تو را مي كَشَد !"
"گوي چك " از خواب پريد و ديد ، زخم سرش خوب شده و سراپا چشمه ي جوشان شعر است و از سینه اش نغمه ي عشق مي تَراوَد . خانه كه رفت مادرش حیران ماند و " گوي چك " را چنان زيبا ديد و نوراني كه گويي يوسف ثاني است و مثل ماه شب چھارده مي درخشد . مادر كه حكايت حال شنید از اندوخته ي پنھان اش پولي به او داد و " گوي چك " رفت كه از سازبندي ، سازي بخرد و خنیاگري اش را بر محك بزند .
سازبند در خفا ، سازي صدف نشان داشت و وقتي ناز انگشتان او را بر سینه ي سا ز ديد ، حیف اش آمد كه آن ساز ، نصیب چنان برنايي نشود و
گفت :
" اين ساز را چون جان عزيز بدار و بشتاب به سرزمین مصر كه آنجا زيبارخي نغمه ساز است به نام شاھي خانم كه اگر اين ھنر را در تو ببیند يقین كه
عزيزت خواھد داشت . "
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داشت برمي گشت به منزل كه يكي از نارفیقان ، سازي بر شانه ي او ديد و زير پايش نشست كه اگر مي خواھي نام آور شوي بايد كه پیش " دَده يادگار " رفته و مدتي شاگرد او بشوي كه استادي تمام عیار است . آن نارفیق كه اسم اش " چُغُل محمد " بود پیش از " گوي چك " خود را به " دده يادگار"رسانید و گفت :
" فلاني ادعا دارد كه " دده يادگار " در ساز و سخن به گَردِ پاي او نمي رسد و وقت آن است كه ھمه ي خنیاگران از پیر و جوان به سايه ي سازِ او باشند" .
" گوي چك " كه رسید به قھوه خانه ي " دده يادگار " و خواست به شاگردي پیش پاي او زانو بزند " دده يادگار" چنان كشیده ي آبداري به چھره ي " گوي چك " نواخت كه " گوي چك " به حرمت سن وسال او ، ساكت ماند و " دده يادگار " خشمگین و پرخاشگر ، ساز خودسازكرده و گفت :
" لوطي میدان شدن ، بال عقاب مي خواھد و جگر شیر. رجز خواني بر جوجه خنیاگران شايسته نیست و ھمان بھتر كه خاموش بمانند . اما تو كه اين قدر ادعايت ھست بگو ببینم رنگ تقدير چه رنگي است و پیشاني نوشت انسان را كدام قلم نگاشته ؟ "
" گوي چك " دست به ساز برده و به نغمه چنین گفت :
" رخ تقدير، آغشته از سیاھي است و سپیدي و با قلم عشق ، رنگ خون گرفته و نقش رنگین كمان . اما ھرچه ھست و نیست ھیچ گريزي از آن نیست. ھر لحظه به رنگي است و ھزار چھره ي نھان دارد و با ھمه ھمزاد است !"
مباحثه ي " گوي چك " و " دده يادگار " آنقدر ادامه يافت كه آخر سر، از حكمت و معرفت ھر چه داشتند بر طبق ريخته و " دده يادگار " در پاسخ به سؤالي كه مربوط به سرنوشت بود از جواب دادن عاجز شد وازھمان لحظه ھمه به او " وان لي گوي چك " گفتند و آوازه اش از مرزھا گذشت .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
"دده يادگار " كه حرمتي برايش در ايل و تبار نمانده بود شاگردان اش را نیز برداشته و رفتند كشور مصر كه در آنجا نیز مغلوب " شاھي خانم " شاھدخت مصر شد و طبق رسم و سنّت به بند و زنجیرش كشیدند. چراكه يا نبايد با شاھي خانم وارد مسابقه ي ساز و طرب مي شد و يا كه بايد در صورت مغلوبیت ، آن قدر در محبس مي ماند كه روزي خنیاگري پیدا مي شد و شاھي خانم را شكست مي داد .
" دده يادگار " كه اوضاع چنین ديد نامه اي به " وان لي گوي چك " نوشت و از او خواست كه به مصر آمده و با شاھي خانم ، نرد ھنر اندازد كه ظفر از آنِِ او خواھد بود . " گوي چك " شاگردش " اصلان " را نیز كه از ديار خوي بود برداشت و با گذر از برّ و بحر رسیدند به مصر و خبر به شاھي خانم رسید كه باز، سرِ خنیاگري به تن اش سنگیني كرده و شمارا به حريفي مي طلبد .
" شاھي خانم " خواست كه او را به قصر بیاورند و تا " گوي چك " وارد كاخ شاھي شد ، شاھي خانم دل از دست بداد و در يك نگاه ، عشق "گوي چك " اورا ، اسیر و واله خود كرد . شاھي خانم از " گوي چك " ساز و نوا خواست و او به نغمه چنین خواند :
" مفتون سیه زلفي بودن ، از شأن آدم ھیچ نمي كاھد و رخِ مھپاره اي بوسیدن، عینِ ثواب است و كمال . تو كه در منزلت از زلیخا بیشي ، پس از چه رو ، عشق را در مسلخ غرور ،به بند مي كشي و عاشقان را اسیر جور خود مي كني ؟ "
شاھي خانم ھم به ترانه و آھنگ گفت :
" امشب را مھماني وخُلق تو چون رطب بايد كه شیرين باشد . چشم از من برگیر و اما دست به ھر نارنج و اناري بردي حلال تو بادا كه نغمه ھايت ، جنسي ديگر دارند . اما بدان كه فردا ،چنان زھر چشمي از تو خواھم گرفت كه مرغان ھوا نیز به حال تو گريه خواھند كرد."
" وان لي گوي چك " كه خود نیز حیران و مفتون شاھي خانم بود و تیر مژگان او قلب اش را صید يار كرده بود شرطي گذاشت و گفت :
" پس بگو چوبه ي داري در میدان قصر برافرازند كه حال و حوصله ي بند و زنجیرم نیست و اگر بر من ظفر يافتي بگو ھمان لحظه بر دارم بزنند و اما ھنروران نغمه خوان نیز بايد از زندان آزاد شوند كه اين رزم ، كار عشق است و نه كُپّه ي گِل !..."
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
صبحْ اوّل صبح چوبه ي داري به پا شد و شاھي خانم و وانلي گوي چك ساز در دست ، درجمع گلچھرگان و شاھدان ذوقْ مند به ساز و آواز مشغول شدند و ولي باز ، رَجَز " گوي چك " از عشق آتشین اش به شاھي خانم بر وي گران آمده و سؤالي بپرسید :
" تورا كه در عمان معرفتم غرق كنم ،عشق ورزي نیز فراموشت خواھد شد !حالا بگو كدام درياست كه عمق و وسعتش ناپیداست و كدامین كتیبه ھا را حتي طغیان نیل نیز ذره اي خیس اش نمي كند ؟"
" گوي چك " به ضرب و ترانه گفت :
" علم است كه از اقیانوس ھا نیز عظیم تر است و كتاب ھاي مقدس اند كه كتیبه ھايي ناب اند و ھیچ آسیبي نمي بینند ."
شاھي خانم باز از نو پرسید :
" آن چیست كه چاره اي ندارد وآن كدام است كه زخم اش را مرھمي نیست" ؟
" گوي چك " گفت :
" مرگ است كه گنگ و بي چاره است و زخم زبان است كه مرھم نمي پذيرد ."
شاھي خانم ھمچنان با نغمه و كلام از " گوي چك " مي پرسید و جواب مي شنید كه آخرين سؤال اش را باساز و آواز چنین گفت :"آن كیست كه اوّلین قلم بر لوح ھستي نھاد و زيبايي را با ترانه و دل را با آھنگ و طرب مأنوس ساخت ؟"
" گوي چك " نام از خداي يكتا برد و چون نوبت اوشد به عنوان اوّلین و آخرين پرسش ، چنین وا گويه كرد :
"افزون بر سیصد جام بلورين است كه ھر چه مي شكنند باز جان دارند و در ھر جان ھزار رنگ و در ھر رنگ ھزار جان ."
شاھي خانم كه در پاسخ بماند " گوي چك " گفت :
" حالا اين اوّل عشق است و اضطرابي به دل راه نده كه تا شامگاھان ، ھنوزراه و مجالي مانده و مي بینم كه حساب سال نیز از دست ات در رفته ! اگر اينسان از ھم بپاشي عھدي سخت بستي و چاره اي جز پذيرفتن نداري !"
شاھي خانم ، سازخود را بر زمین نھاد و از شاگرد " گوي چك " ، " عاشقْ اصلان " خواست كه مكتوب زرنگار او را در جمع بخوانَد و ھمه بدانند كه عھد و شرطشان بر سرِ چه بود .
" شاھي خانم " طبق پیمان اش از كفر در آمد و با اقرار به وجود پروردگار ، به عقد " گوي چك " در آمد و با عفوي كه صادر نمود ھرچه خنیاگر دربند بود آزادشده و عزم ديار خود كردند .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
فَغفور شاه و پري
چشم و گوش شاه عباس در داغستان ، قاصدي تیز رو به نام " قول زيرك " بود كه ھر چه آنجا مي گذشت را به شاه عباس خبر مي داد . روزي پیام آورد كه حاكم داغستان " حسین شاه " مُرده و پسرش " فغفور" ، چھارده ساله جواني است شايسته و دلاور. شاه عباس حكم حكومتي نوشته و بعد از لاك و مُھرداد دست " قول زيرك " كه فغفور ، فرمانرواي داغستان شود .
فغفورشاه ، سلطان داغستان شد و ايام به خوبي و خوشي مي گذشت كهدر يكي از شبھا ، مولا علي به خواب اش آمد و با دادن بشارتي ، پري خانم دختر احمد خان را نشان او داد و فرمود :
" شما قسمت ھم ھستید واو ھم تورا در خواب ديده است. راه وصال ھم اگربپرسي چاره فقط در سفر است و بس. "
شاه از خواب مي پرد وبا حالي پريشان ، سر در كنج انزوا مي كند و مي بیند راه گريزي نیست و بايد كه راھي شود . اصرار و التماس مادر نیز چاره نمي كند و قبل از رفتن ، به وزير خود مي گويد كه اگر تا ھفت ماه برنگشت ، " قول زيرك " را به دنبال اش بفرستد كه او ، زمین و زمان را در نورديده وسرانجام از زنده و مرده ي اوخبر مي آوَرَد.
فغفور شاه در ھواي عشق يار ، يكه و تنھا ، سواره از از راه و بیراھه مي گذرد و سه ماه تمام مي تازد و اما خبري از سوگلي اش نمي يابد . از قضاي روزگار روزي پاي چشمه اي خواب اش مي گیرد و نديمه ي پري خانم " آغجا قیز " ، او را خفته ديده و خبر به پري مي برد كه ھمراه كنیزان و خادمان ، در چمنزار نزديك ، خیمه و خرگاه برپا كرده و مشغول عیش و تفريح بودند .
پري خانم به شتاب ، سر چشمه آمده و مي بیند مرد روياي اوست و به نوازش دست در زلف او مي بَرَد كه فغفور شاه بیدار شده و پري را بالا سرش
مي بیند .پري كه گیس طلايش ھمچون تیغ آفتاب مي درخشید با او از رويايش مي گويد و فغفور نیز از نويدي كه مولا علي به او داده بود . پري دست در دست يار به سوي دختران آمده و از آنھا مي خواھد كه ھرچه گل در دشت است چیده و در قدم ھاي يار بريزند .
سپس پري اورا پیش پدرش برده و مي گويد كه اورا " خانْ چوپان ايل " كند كه از فھم و نجابت ، نشانه ھا دارد و ھمان جواني است كه روزي اور ا در خواب ديده بود .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
فغفورشاه مي شود " خانْ چوپان " و كارش مي شود اين كه با پري خانم و چھل دختر كمر باريك ، ھر از چندگاھي راھي يیلاق شوند و ضمن سركشي به گلّه ھا ، در گوش ھم زمزمه ي محبت بخوانند .
اينھا را اينجا داشته باشیم و بشنويم از ديارِ داغستان كه مي بینند ھفت ماه گذشته و از فغفور شاه ، ھیچ خبري نیست . بزرگان قصر شورا كرده و " قول زيرك " را مي فرستند به دنبال اش كه شايد خبري از او بیاوَرَد. " قول زيرك " از ھر كوي و مكاني ردّ او را گرفته و مي رسد به يیلاقات مراغه و مي بیند كه سلطان فغفور، نرد عشق باخته و در فكر آن است كه دير و زود ھويتخود آشكار كند و سور وسات عروسي بچیند .
" قول زيرك " اما خبردار مي شود كه خانزاده اي به اسم " چُغُل آقا خان " كه عاشق پري بوده و عشق او را رد كرده به شاه عباس خبر برده كه ماه صنمي در مراغه است كه در قد و قامت و زيبايي ، مثل و مانندي در جھان ندارد و دريغ است كه قصر شاھي از چنین طاووسي بي نصیب باشد . شاه عباس نیز لشكري فرستاده در راه است كه پري خانم رابه شھبانويي قصر ببرند . تا " قول زيرك " بجنبد و كاري كند اردوي شاه عباس رسید و داشتند پري را سوار كجاوه مي كردند كه " آغجا قیز" به " خانْ چوپان " خبر برده و او نیز با چھل چوپان به سوي لشكر يورش مي آوَرَد كه در اين میان ، " خان چوپان " زخم برداشته و پري نیز به غنیمت برده مي شود .
" قول زيرك " به فغفور شاه مي گويد تا از كار نگذشته من چون باد مي تازم و تو ھم بي درنگ راھي اصفھان شو كه شايد اگر خواستِ خدا بود و كمك مولا علي ، جشن عروسي تو و پري خانم نیز اتفاق خواھد افتاد .
" قول زيرك " كه به تدبیر، راستگويي ، و وفا به عھد ، ھمیشه پیش شاهعباس گرامي بود وقتي از اوضاع و احوال صحبت كرد و شاه عباس ، فھمید كه پري خانم را مولا علي در رويا به فغفور شاه نويدداده و " خان چوپان " ھمان فغفور شاه مي باشد تصمیم نھايي را به پري خانم وانھاد . از پري خانم خواست كه يا شوكت و جلال شھبانويي در اصفھان را انتخاب كند و يا كه عمارت فغفور شاه داغستاني را .
پري خانم بر عدل و لطف شاه عباس ،آفرين گفت و افزود :
" از روزي كه فغفور شاه به رويايم آمده قلبم لحظه اي از عشق او خالي نبوده و حالا كه اورا از نزديك ديده و شناخته ام باز سلطان قلب من است !"
شاه عباس فغفور شاه و پري خانم و قول زيرك را به ھمراه قشون ، با عزتي تمام راھي داغستان نمود و چون مردم داغستان خبردار شدند ، ھمه شادي كرده و چھل روز و چھل شب در ھر كوي و برزني جشن و سرور برپاشد. زيبا رخان با تار و كمانچه ، در ضیافت ھا رقصیدند و عشوه ھا كردند و فغفور شاه و پري نیز ، به عیش و طرب روزگاري شاد گذراندند .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شاعرْ جمعه و اسم پنهان
حالا به شما خبر بدھم از كجا، از دھكده اي در خراسان و مردي به نام صالح كه پسري دارد به نام حسن و با مرضیه ، دختر میرزا ھمكلاس است . آنھا بخواھي نخواھي ھمديگر را دوست دارند و اين عشق را در دل خود كتمان كرده اند. روزي آنھا راز دل مي گشايند و حسن كه طبع شعر و صداي سحر انگیزي داشت با نوايي خوش آھنگ ، آوازي مي خوانَد و در آن ترانه ، مه جمال مرضیه را به نقره ي روشنِ مھتاب در قلب تاريك آسمان تشبیهمي كند . اما از بخت بد، میرزا كه مكتب دار آنھا نیز بود سر مي رسد و حسن كه متوجه او شده بود آخر آوازش را با واژه ھايي چون " شاعر جمعه " و "اسم پنھان " ،تمام مي كند كه شايد میرزا ، متوجه ابراز عشق او به مرضیه نشود . میرزا ھم از "شاعرْ جمعه " و " اسم پنھان " چیزي حالي اش نمي شود و اما اين نامھا ، رمز ورازي مي شوند بین دوسوگلي كه ھمديگر را به آن نامھا بخوانند .
روزي مادرِ حسن ديد كه پسرش ، حال و روزِ خوبي ندارد و درترانه ھايي كه زمزمه مي كند مدام خودرا " شاعرْ جمعه " مي نامد و ازعشقِ دختري كه "اسم پنھان " مي نامَدَش مرتب مي نالد .موضوع را به شوھرش صالح مي گويد و تصمیم مي گیرند كه اورا مدتي به سفر بفرستند كه آب و ھوايش عوض شده و اگر ھوايي شده ، عقل اش سرِ جا بیايد . زيرا در ايل و محال ، نه شاعرْ جمعه اي مي شناختند و نه اسمْ پنھاني .
شاعرْجمعه چون فھمید كه اورا به سفري دور ودراز پیش خويشان مي فرستند به مادرش گفت :
" مرا از اين سفر باز داريد كه اگر از اين ديار پربكشم عقابي بي بال و پرم و ھجران ،سنگي است كه به شیشه ي قلبم خواھد خورد . تاب در ھم شكستن و سقوط را ھیچ ندارم مادرْ. من عاشقم و اين مِھر است كه چنین پريشانم كرده است . آن ھم كه اسم اش را پنھان مي كنم " مرضیه " است" .
مادر حسن تابجنبد و شبانگاھان خبر به شوھرش بدھد ، " اسم پنھان " پیغامي فرستاده و " شاعرْ جمعه " تیر و كمان و اسبابِ صیدش را برداشته ورفت سر قرار . رسید به میعادگاه و ديد كه " اسم پنھان " با ياران محرم پاي چشمه اي نشسته و چشم انتظار اوست .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لحظه ي ديدار كه نزديك انداخت كه زيبارخان رقص كنان به بھانه اي دور شده و دو دلداده را تنھا گذاشتند . شاعرْ جمعه در ساز و نوايش چنین مي گفت :
" عزم شكار ھم اگرداشتم صید تو شدم اي دلربا . زلفان كمندت به دام ام انداخت و و كوزه گر در كوزه افتاد كه عشق ، اگرھم زيباست به خاطرِ ھمی زيباست . شعله ي چشمانت خاكسترم كرد ه و خاك پاي تو اَم نمود . بھار وجودم ، بلبل شاخساريست كه جوياي گل است و اما رنگین كمان باغ تو ، مرا چنان مدھوش خويش كرده كه تا مي جنبم فقط خار است كه بر تن ام مي خَلَد . "
فرداي آن روز ، صالح به ديدار میرزا رفت و خواستار مرضیه شد براي حسن اش كه میرزا گفت :
"من به آن پسره دختر بِده نیستم و قول مرضیه را به خانزاده ي ثروتمندي داده ام . كسي كه كارش شعر است و آوازه خواني ، مگر وقتي ھم مي كند كه دنبال آب و نان باشَد ؟ "
صالح ، مأيوس برگشت و اما به حسن چیزي نگفت و دنبال راه و چاره بود كه روزي در ولايت پیچید كه " اسم پنھان " عروس شده و با دھل و سرنا ، او را كه در كالسكه نشسته ، به غربتي دور مي برند .
شاعرْ جمعه كه اين را شنید ديوانه وار، ساز از رف برگرفت و با حُزن و اندوھي تمام ، به طرف كالسكه شتافت و به آھنگ و ترانه چنین خواند :
" عشق و وفا را به زر و زيور فروختي و شدي سنگ و دلي در سینه ات نتپید . نغمه ي ھجران ساز كردي و جانم در آتشي افتاد كه يكسر ، كبابم كرد و آب چشمانم را نیز خشكاند . مفتون ات را مغموم ساختي و بیگانگي را كعبه ي آمال . اما دل ات شاد و راه ات روشن كه تو را ھمیشه سبز مي خواھم !"
شاعرْجمعه كه در فراق اسم پنھان روزگاري تیره و تار داشت سالھا گذشت و اما ھمچنان ديوانه ي دلبندش ماند و با ھیچ كسي ، افسانه ي محبت شد ، اسباب شكار به يكسويي نھاده و ساز در دست ، ناي و نوايي به راهنگفت .روزي اما دل اش تاب نیاوَرد و ھواي يار به سرس افتاد و مِیلِ سفر كه ھنگام وداع به قوم و قبیله اش چنین گفت :
" من مي روم و اگر دلتنگم شديد مرا از دُرناھا بپرسید . اگر آنھا ھم جوابي ندادند به خون بلبلي در پاي گلِ سرخي انديشه كنید كه در ھر بھار ، خون او در غنچه ھا مي جوشد و مي خروشد و اما گوش كسي را توان شنفتن آن نیست!"
شاعرْ جمعه رفت و رسید به دياري كه " اسم پنھان " را بدانجا عروس برده بودند . از او خبر گرفت و اما گفتند :
" ھمان روز اوّل خود را نفله كرده و فرداي روزي كه بايد به حجله مي رفت خودرا از كوه پايین انداخته و مي گويند كه عاشقِ شاعري بوده و زوركي شوھرش داده بودند . "
حیرت و اندوه، سراپاي شاعرْ جمعه را فراگرفت و نشان از مزار او پرسید . شاعرْ جمعه به مرگ وخزان نفرين كرد و آن قدر معتكف خاك يار شد كه درروزي از زمستانِ فرداھا، اورا خشك و يخزده به زير برفھا ، غنوده و خونین يافتند .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
شیرین و بیرچک
" اوختاي " كه از عشق دلي خونین داشت و مفتون مسیحا نازنیني به نام "بیرچك " بود ، وصل يار را اگر درخواب نیز مي ديد باور نمي كرد . زخم و زبان ايل و تبار نیز به خاطر عشق او به يك دختر ارمني پيش از پیش رنجورش مي كرد و ھرچه مي گفت كه اين كاردل است و گناه من نیست كسي اعتنا نمي كرد .اما اوختاي ، بي پرواي نام وننگ در میان مردمان صدرنگ ، ھر روزه با دامني پر از گل به آستان يار مي شتافت و اما يار نیز ، روي خوش نشان نمي داد. روزي بغض اش به ھايھاي گريه شكست و به بیرچك گفت :" تیغ ھلاك بر گیر و اين صید مختصر را ھمینجا در خونش بغلطان كه مرا از طلسم چشمانت گريزي نیست .سرپنجه ي عشقِ نگار است كه يابايد خونم بريزد و يا كه از اين دامگه مھر نجاتم دھد! "
بیرچك گفت :
" ترك و تازي و گبر و كافر و مسلمان ، در حديث عشق نمي گنجد و اگر واقعا عاشقي،عوض اشك بايداز چشمانت صلابت ببارد و در ساز و نغمه و نوا چنان بكوشي كه سِحرِ اين طلسم را چاره اي جز الحان خوش آھنگ و موسیقي نیست . بايد از زلال چشمه ھاي معرفت بنوشي و با آبشاري از نغمه و ترانه باز آيي تا ببینم مھرورزي ات ، با صحراي دلم چه مي كند!"
اوختاي كه تاكنون جز اخم و تخم دلبر، لبخند مھري در چھره ي دلدار نديده بود ، خوشحال و شاد بخت ، از بیرچك وداع كرد و به گلستان خلوت خیال اش پناه برد تا استادي بیابد و مشق ساز و آواز ببیند .در شھرشان خوي ، پیرمردي فرزانه و خلوت گزين به نام جوانشیر بود كه مي گفتند سر پنجه ھايش در نواختن ساز ، اعجاز مي كند و در جبین پُر چین و چشمان نافذش ، ھزار رازِ پنھان خفته است .
اوختاي به زير گنبد بازار شتافت و جوانشیر را ديد كه پشت كوره ي فولاد گري ايستاده و بر تیغ خنجري ، دسته اي از شاخِ گوزن مي نشانَد . ھمانطور كه او مشغول كار بود ، اوختاي سفره ي دل گشود و چون سخن اش تمام شد ، ھیچ جوابي نشنید و به ھمین خاطر ھم تا چند روز آزگار ، آمد و رفت و آخر سر، جوانشیر بي آن كه چشم بر چشمان او بدوزدگفت:
"مي روي كوه چلّه خانه و صبور و آرام، زير درختان انجیر آن قدر به انتظار مي نشیني كه اين چشم انتظاري شايد روزي ، شايد ماھي و شايد ھم سالي طول بكشد .نغمه و نواي زني در صخره ھا خواھد پیچید ورد او را مي گیري كه گم اش نكني. نامش "شیرين "است و ھمدمش ، آب و باد و خاك و آتش.ھرچه به من گفتي به او نیز بگو . اما قبل از رفتن ، برو پیش سازبند و سازي بگیر كه ھنوز مضرابي بر آن نخورده ."
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اوختاي رفت و روزي كه ماھھا از آن روز گذشته بود ،با ياد دلبندش بیرچك و تلخ از انتظاري كه ھنوز به پايان نرسیده بود با دلي پُر اندوه ، نوايي از سینه
اش برخاست و ناگه ھمصدايي ديد و سايه اي كه دامن كشان در كوه مي رفت . سايه به سايه اش رفت و رسید به پاي چشمه ساري . او نبود و اما
در امواج چشمه ،تصويري را مي ديد كه بالا و پايین مي شد . گلچھره اي كه زلفان اش عنبر مي افشاند و با سازي بر دست ، میان برگھا پنھان بود .
اوختاي سر بلند كرد و تا به شاخ وبرگ نارون چشم اش افتاد ، قباي ناز آن مھوش ، مدھوش اش كرد و وقتي به ھوش آمد و آن بالا بلند را بر بالین اش
ديد و چنگ و چغانه بر دست اش ، آھسته و رنجور چنین گفت :
" تو شیريني و اما، وقتي كه زخمه بر ساز مي زني كارِ ھزار فرھاد مي كني. ماھھا بود كه مونسم طبیعت بود و كار و بارم انتظار و اماديدنت ھمان
و اسیرِ كمانِ ابروي تو گشتن ھمان . من در چاه زنخدان سوگلي ام "بیرچك" اسیر بودم و چاره ھم اگر مي جستم الآن بیچاره اي بیش نیستم . آمده
بودم كه نغمه و الحان بیاموزم و اما اكنون ، ھرچه در دل بود پاك فراموش كرده ام . "
شیرين خنديد و گفت :
" من اگر مدھوش نیز كنم دواي آن زخمي نیستم كه خود بر دلھا مي زنم . نگار عیاري ديگرم و يارمن كارش خطر است و عشق اش، رزمي نابرابر. او
آھنگ شكارھاي ناب دارد و ھیچ سفره اي را بي نان و خورشت نمي خواھد. .. اما آن سازي كه تو داري خود مرغي خوش الحان است و چون بر سینه
اش گرفتي و تقه بر مضرابش دادي، نواي آن ترنم گر قلب بیقرارت خواھد شد و صداي تو ھمان اعجازي را خواھد كرد كه روزي آواي جوانشیر را صیقل
مي داد."
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
ديري نپائید كه اوختاي ، آھنگ اسبي تیزتك شنید و شیرين را ديد كه چنگ و ساز برگرفته و در مه قله ، چون پیكره اي از سنگ قد برافراشت . جرأتي به
خود داد و زخمه بر سیم ھاي ساز زد و تا نوايش با نغمه ھا آمیخت ، كبك ھا بال افشان و درناھا رقص كنان، با برگ ھاي آويشن بر نوك ،به ديداري خنیاگري آمدند كه در طواف سنگ شیرين ، سر از پا نمي شناخت .
اوختاي از كوه چلّه خانه پايین آمد و شد خنیاگري سیّاح و میان ايل و تبار آن قدر گشت و گشت تا كه داستان جوانشیر و پھلواني ھاي او را از زبان خلق
شنید و ديد كه ھمه از عشق او به شیرين سخن مي گويند . شیرين زني شیر وَش كه كه وقتي حاكم وقت با حرامي ھا ھم پیمان شد و او و جوانشیر را در تنگنا قرار دادند ، بي باكانه سوي صخره ھا اسب تاخت و چون در پرتگاھي بود كه جز دره اي ژرف زير پايش نبود و دشمنان نیز در كمین اش، آرزو كرد كاش سنگي مي شد و ناموس جوانشیر را اھريمنان نمي آلودند كه در حال ، پیكره اي از سنگ شد و چون حرامیان در تعقیب آن غزال رعنا اسب مي تاختند به ھواي آن كه ھنوز راھي فرا رويشان گسترده است ھمگي به ته دره اي غلطیده و جوانشیر از مرگ رَست و اما چون شیرين را ديد كه با قدي برافراشته رو زين اسبش ، سنگ گرديده ، دلیران اش را گفت كه از كوه به زير آيند و عھد بندند كه ھر كدام به گوشه اي رفته و بذر رشادت بر زمین افشانند . ياران به اصرار رفتند و جوانشیر اما ھفت سال تمام چلّه نشست و تا كه روزي در نگاه اش آن عروس سنگي جان گرفت و به دنبال او تا دشت سبز تاخت و پابه پاي شیرين داشت اسب مي تاخت كه باراني گرفت و تگرگي و اورا ديگر نديد .ازته دره به اوج قله نظر دوخت و ديد كه شیرين ھمچنان ايستاده و چون عقابي تیز چشم او را مي پايد . جوانشیز خواست برگردد و اما سیلي مھیب امانش نداد و ديگر كسي او را ھرگز نديد.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اما اوختاي كه از جوانشیر خبر داشت دم بر نكشید و روستا به روستا آمد و تا به خوي رسید و خواست كه دست و پاي پھلوان را بوسه اي دھد او را نديد و ھمه گفتند :
" با رفتن تو فولاد گرھم ساز خود از سینه ي ديوار گرفته و رفته است و اما شمشیر ھا و خنجرھايي كه او ساخته ، دست به دست مي گردند . راستي مگر اين ساز جوانشیر نیست كه تو بر دست داري؟ "
اوختاي كه پريشان بود و مشوش ، شبي آسود و سحرگاھان به ديدار " بیرچك " شتافت و وقتي آن مھپاره ساز و آواز او را شنید ودر كلام اش كرامت
و شوكت ديد گفت :
" رازي است كه بايد بداني. من ماھھاست كه خواب تو را مي بینم و براي ديدن تو ثانیه ھا مي شمارم و اما روزي خنیاگري از اينجا مي گذشت كه مي
گفتند تا ديروز فولاد گري مي كرد و او تا مرا ديد گفت كه نه كلیسائیان تو را خواھند پذيرفت و نه مسجديان او را . با نور الھي در آمیزيد و پاي در راه بگذاريد كه خداخود ،راه شما را روشن خواھد كرد . اما راستي كه تو چقدر شبیه آن فولادگري ؟ اگر جواني و برنايي ات نبود مي گفتم كه خواب مي بینم !"
اوختاي در حیرت شد و به چشمان بیرچك كه نگريست گفت :
در چشمان توھم ، نگاھھاي زني خانه كرده كه در چلّه خانه ديدم و اصلا خودِ خودت بودي و اما من چرا بازت نشناختم در تعجبم . "
بیرچك كه دوشادوش اوختاي اسب مي تاخت گفت :
" معجزه ھا چشم ديدن مي خواھند و حالا كه از ھررنگ و تعلقي آزاديم اين سعادت برما مبارك باد .طبیعت و نغمه ھايش، ھر چه را كه آموختني بود
برمن و تو آموخته اند و حالا كه شادمانه به سوي فرداھا مي رويم در دل من زمزمه اي از عشق است كه مي گويد طلسم تقدير گسسته و جھان ،
آنچنان بزرگ است كه مي شود جايي ديگر بود و ھمچنان با كیش و عشق خود ،عاشقانه زيست و ھیچ زخم زباني ھم نشنید ."