پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بازگشتن زرد از پيش ويس به موبد
چو زرد از ويس اين گفتار بشنيد
عنان باره شبگون بپيچيد
همي رفت و نبود او هيچ آگاه
که در پيشش همي راهست يا چاه
چنان بي سايه شد چونان بي آزرم
که بر چشمش جهان تاري شد از شرم
همي تا او ز مرو آمد سوي ماه
نياسودي ز انديشه دل شاه
همي گفتي که زرد اکنون کجا شد
چنين دير آمدنش از مه چرا شد
به بوم ماه وي را نيست دشمن
که يارد دشمناني کرد با من
نه قارن کرد يارد شوي شهرو
نه آن مهتر پسر کش نام ويرو
چه کار افتاد گويي زرد ما را
که افزون کرد راهش درد ما را
مگر دژخيم ويسه دژ پسندست
که ما را اينچنين در غم فگندست
دل سنگين به بوم ماه بنهاد
همي نايد به بوم مرو آباد
همي گفتي چنين با خويشتن شاه
دو چشمش ديدبان گشته سوي راه
که ناگاهي پديد آمد يکي گرد
به گرداندر گرازان نامور زرد
بسان پيل مست از بند جسته
ز خشم پيلبانان دلش خسته
ز بس کينه نداند به ز بتر
بود هامون و کوهش هر دو يکسر
ز کين جويي شده چونان بي آزرم
که در چشمش جهان تاري بد از شرم
چو زرد آمد چنين آشفته از راه
ز گرد راه شد پيش شهنشاه
هنوز از رنج رويش بد پرآژنگ
نگردانيده پاي از پشت شبرنگ
شهنشه گفت: زردا! شاد بادي
به نيکي دوستان را ياد بادي
بگو چون آمدي از ماه آباد
نه شادي از پيام خويش يا شاد؟
روا کام آمدي يا ناروا کام
ازين هر دو کدامين برنهم نام
جوابش داد زرد از پشت باره
به بخت شاه شادم هامواره
ازين راه آمدستم ناروا کام
پس او داند که چونم بر نهد نام
پس آنگه از تگاور شد پياده
ميان بسته، زبان و لب گشاده
نهاد آن روي گردآلود بر خاک
ابر شاه آفرين کرد از دل پاک
بگفتش جاودان پيروزگر باش
هميشه نام جوي و نامور باش
به پيروزي مهي و مهرورزي
جهان را هم مهي کن تو که ارزي
چنانت باد در دولت بلندي
که چون جمشيد ديوان را ببندي
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
بازگشتن زرد از پيش ويس به موبد
چنانت باد در دولت بلندي
که چون جمشيد ديوان را ببندي
چنانت باد اورنگ کياني
که تاج فخر بر کيوان رساني
ترا بادا ز شاهي نيکبختي
زمين ماه را تنگي و سختي
زمين ماه يکسر باد ويران
شده مأواگه گرگان و شيران
زمين ماه بادا تا يکي ماه
شده شمشير و آتش را چراگاه
همه بادش پر آتش ابر بي آب
ز دردش آفتاب از مرگ مهتاب
زمين ماه را ديدم چو فرخار
پر از پيرايه و ديباي شهوار
به شهر اندر سراسر بسته آيين
ز بس پيرايه چون بتخانه چين
زن و مردش نشسته در خورنگاه
خورنگاه از بتان پر اختر و ماه
زمين از رنگ چون باغ بهاري
فروزان همچو لاله رودباري
بسي ساز عروسي کرده شهرو
عروسش ويسه و داماد ويرو
ز داماديش با شه نيست جز نام
کس ديگر همي يابد ازو کام
ازين شد روي من هم گونه برد
تو کندي جوي، آبش ديگري برد
به تو داده زن از تو چون ستانند
مگر ايشان که ارز تو ندانند
که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب به چشم کور يکسان
نه با آن کرده اند اين ناسزا کار
که پاداشي نداري شان سزاوار
وليکن تا بديشان بد رسيدن
همي بايد به چشم اين روز ديدن
کجا ويروست آنجا مهتر رزم
ز ناداني به زور خويش در بزم
لقب کردست روحا خويشتن را
به دل در راه داده اهرمن را
به نام او را همه کس شاه خوانند
جز او شاه دگر باشد ندانند
ترا نزد شهرياران مي شمارند
گروهي خود به مردت مي ندارند
گروهي موبدت خوانند و دستور
چو خوانندت گروهي موبد دور
کنون گفتم هر آنچه ديده ام من
سخنهايي که آن بشنيده ام من
ترا بادا بزرگي بر شهاني
که بر شاهان گيتي کامراني
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
خبردار شدن موبد از خواستن ويرو ويس را و رفتن به جنگ
چو داد آن آگهي مر شاه را زرد
رخان از خشم شد مر شاه را زرد
رخي کز سرخيش گفتي نبيدست
بدان سان شد که گفتي شنبليدست
ز بس خوي کز سرو رويش همي تاخت
تنش گفتي ز تاب خشم بگداخت
ز بس کينه همي لرزيد چون بيد
چو در آب رونده عکس خورشيد
بپرسيد از برادر کاين تو ديدي
به چشم خويش يا جايي شنيدي
مرا آن گوي کش تو ديده باشي
نه آن کز ديگري بشنيده باشي
خبر هرگز نه مانند عيانست
يقين دل نه همتاي گمانست
بيفگن مرمرا از دل گماني
مرا آن گو که تو ديدي عياني
برادر گفت: شاها! من نه آنم
که چيزي با تو گويم کش ندانم
به چشم خويش ديدم هر چه گفتم
شنيده نيز بسياري نهفتم
ازين پيشم چو مادر بود شهرو
مرا همچون برادر بود ويرو
کنون هرگز نخواهم شان که بينم
که از بهر تو با ايشان به کينم
تن من جان شيرين را نخواهد
اگر در جان من مهرت بکاهد
اگر خواهي خورم صدباره سوگند
به يزدان و به جان تو خداوند
که مهماني به چشم خويش ديدم
وليکن زان نه خوردم نه چشيدم
کجا آن سور و آن آراسته بزم
گرانتر بود در چشم من از رزم
هميدون ان سراي خسروي گاه
به چشم من چو زندان بود و چون چاه
ز بانگ مطربان گشتم بي آرام
نواشان بود در گوشم چو دشنام
من آن گفتم که ديدم پس توبه دان
که تو فرمان دهي من بنده فرمان
چو بشنيد اين سخن موبد دگربار
فزود از غم دلش را بار بر بار
گهي چون مار سرخسته بپيچيد
گهي چون خم پرشيره بجوشيد
بزرگاني که پيش شاه بودند
همه دندان به دندان بر بسودند
که شهرو اين چرا يارست کردن
زن شه را به ديگر کس سپردن
چه زهره بود ويرو را که مي خواست
زني را کاو زن شاهنشه ماست
همي گفتند ازين پس کام بدخواه
برآرد شاه ما از کشور ماه
کنون در خانه ويروي و قارن
ز چشم بد برآيد کام دشمن
چنان گردد جهان بر چشم شهرو
که دشمن تر کسي باشدش ويرو
نه تنها ويس بي ويرو بماند
و يا آن شهر بي شهرو بماند
کجا بسيار جفت و شهر نامي
شود بي جفت و بي شاه گرامي
دمان ابري که سيل مرگ آرد
به بوم ماه تا ماهي ببارد
منادي زد قضا بر هر چه آنجاست
که چيز آن فلان اکنون فلان راست
بر آن کشور بلا پرواز دارد
کجا لشکر که وي را باز دارد
بسا خونا که مي جوشد در اندام
بسا جانا که مي لرزد بي آرام
چو شاهنشه زماني بود پيچان
دل اندر آتش انديشه سوزان
دبيرش را همانگه پيش خود خواند
سخنهاي چو زهر از دل برافشاند
فرستادش به هر راهي سواري
به هر شهري که بودش شهرياري
ز شهرو باهمه شاهان گله کرد
که بي دين چون شد و زنهار چون خورد
يکايک را به نامه آگهي داد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
ازيشان خواند بهري را به ياري
ز بهري خواست مرد کارزاري
ز طبرستان و گرگان و کهستان
ز خوارزم و خراسان و دهستان
ز بوم سند و هند و تبت و چين
ز سغد و حد توران تا به ماچين
چنان شد درگهش ز انبوه لشکر
که دشت مرو شد چون دشت محشر
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آگاه شدن ويرو از آمدن موبد بهر جنگ
چو از شاه آگهي آمد به ويرو
که هم زو کينه دارد هم ز شهرو
ز هر شهري و از هر جايگاهي
همي آمد به درگاهش سپاهي
بدان زن خواستن مر چند مهتر
گزينان و مهان چند کشور
ز آذربايگان و ري و گيلان
ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان
همه بودند مهمان نزد ويرو
زن و فرزندشان نزديک شهرو
در آن سور و عروسي پنج شش ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
چو گشتند آگه از موبد منيکان
که لشکر راند خواهد سوي ايشان
به نامه هر يکي لشکر بخواندند
بسي ديگر ز هر کشور براندند
سپه گرد آمد از هر جاي چندان
که دشت و کوه تنگ آمد بر ايشان
تو گفتي بود بر دشت نهاوند
ز بس جنگ آوران کوه دماوند
همه آراسته جنگ آوري را
به جان بخريده کين و داوري را
همه گردان و فرسوده دليران
به زور زهره فيلان و شيران
ز کوه ديلمان چندان پياده
که گويي کوه سنگند ايستاده
ز دشت تازيان چندان سواران
کجا بودند بيش از قطره باران
پس آنگه سالخورده شير گيران
هنرمندان و رزم آراي پيران
پس و پيش سپه ديدار کرده
به هر جايي يکي سالار کرده
هميدون راست و چپ شاهانيان را
سپرده آزموده جنگيان را
وزان سو شاه موبد هم بدين سان
سپاه آراست همچون باغ نيسان
سپاهش را پس و پيش و چپ و راست
به گردان و هنرجويان بياراست
چو آمد با سپاه از مرو بيرون
زمين گفتي روان شد همچو جيحون
ز بس آواز کوس و ناله ناي
همي برخاست گويي گيتي از جاي
همي رفت از زمين بر آسمان گرد
تو گفتي خاک با مه راز مي کرد
و يا ديوان به گردون بردويدند
که گفتار سروشان مي شنيدند
به گرد اندر چنان بودند لشکر
که در ميغ تنک تابنده اختر
همي آمد يکي سيل از خراسان
که مه بر آسمان زو بود ترسان
نه سيل آب و باران هوا بود
که سيل شير تند و اژدها بود
چنان آمد همي لشکر به انبوه
که که را دشت کرد و دشت را کوه
همي آمد چنين تا کشور ماه
هم آشفته سپه هم کينه ور شاه
دو لشکر يکدگر را شد برابر
چو درياي دمان از باد صرصر
ميان آن يکي پر تيغ بران
کنار اين يکي پر شير غران
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
اندر صفت جنگ موبد و ويرو
چو از خاور برآمد اختران شاه
شهي کش مه و زيرست آسمان گاه
دو کوس کين بغريد از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پيش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن، ديو کين بود
که پرکين گشت هرک آن بانگ بشنود
عديل صور شد ناي دمنده
تبيره مرده را مي کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آيد بهار از شاخساران
به بانگ کوس کين آمد هميدون
ز لشکرگه بهار جنگ بيرون
به قلب اندر دهل فرياد خوانان
که بشتابيد هين اي جان ستانان
در آن فرياد صنج او را عديلي
چو قوالان سرايان با سپيلي
هم آن شيپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دم با او به يک جا
چو با هم دو سراينده به همتا
ز پيش آنکه بي جان گشت يک تن
همي کرد از شگفتي بوق شيون
به چنگ جنگجويان تيغ رخشان
همي خنديد هم بر جان ايشان
صف جوشن و ران بر روي صحرا
چو کوه اندر ميان موج دريا
به موج اندر دليران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون ديوانه بودند
کجا ديوانه اي باشد به هرباب
که نز آتش بپرهيزد نه از آب
نه ازنيزه بترسد ني ز شمشير
نه از پيلان بينديشد نه از شير
در آن صحرا يلان بودند چونين
فداي نام کرده جان شيرين
نترسيدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسيدند و از ننگ
هوا چون بيشه دد بود يکسر
ز ببر و شير و گرگ و خوگ پيکر
چو سروستان شده دشت از درفشان
ز ديباي درفشان مه درفشان
فراز هر يکي زرين يکي مرغ
عقاب و باز با طاووس و سيمرغ
به زير باز در شير نکورنگ
تو گفتي شير دارد باز در چنگ
پي پيلان و سم بادپايان
شده آتش فشانان سنگ سايان
زمين از زير ايشان شد برافراز
به گردون رفت و پس آمد ازو باز
نبودش جاي بنشستن به گيهان
همي شد در دهان و چشم ايشان
بسا اسپ سياه و مرد برنا
که گشت از گرد، خنگ و پير سيما
دلاور آمد از بددل پديدار
که اين با خرمي بد آن به تيمار
يکي را گونه شد همرنگ دينار
يکي را چهره شد مانند گلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کين بردند گردان حمله بر هم
تو گفتي ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به يکديگر درافتاد
پيمبر شد ميان هر دو لشکر
خدنگ چار پر و خشت سه پر
رسولاني که از دل راه جستند
همي در چشم يا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدايش را ببردند
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
اندر صفت جنگ موبد و ويرو
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدايش را ببردند
مصاف جنگ و بيم جان چنان شد
که رستاخيز مردم را عيان شد
برادر از برادر گشت بيزار
بجز کردار خود کس را نبد يار
بجز بازو نديدند ايچ ياور
بجز خنجر نديدند ايچ داور
هر آن کس را که بازو ياوري کرد
به کام خويش خنجر داوري کرد
تو گفتي جنگيان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گويان همه خاموش بودند
چو هشياران همه بيهوش بودند
کسي نشيند آوازي در آن جاي
مگر آواز کوس و ناله ناي
گهي اندر زره شد تيغ چون آب
گهي در ديدگان شد تير چون خواب
گهي رفتي سنان چون عشق دربر
گهي رفتي تبر چون هوش در سر
همي دانست گفتي تيغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهي کجا تيغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو ميغي بود تيغ هندواني
ازو بارنده سيل ارغواني
چو شاخ مورد بر وي برگ گلنار
چو برگ نار بر وي دانه نار
به رزم اندر چو درزي بود ژوپين
همي جنگ آوران را دوخت بر زين
چو بر جان دليران شد قضا چير
يکي گور دمنده شد يکي شير
چو بر رزم دليران تنگ شد روز
يکي غرم دونده شد يکي يوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشير زخم و تيرباران
گرامي باب ويسه گرد قارن
به زاري کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ويرو
صد و سي گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته اي شد زعفراني
ز خون رودي به گردش ارغواني
تو گفتي چرخ زرين ژاله باريد
به گرد ژاله برگ لاله باريد
چو ويرو ديد گردان را چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسيار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زاري کشته با خواري فتاده
بگفت آزادگانش را به تندي
که از جنگاوران زشتست کندي
شما را شرم باد از کرده خويش
وزين کشته يلان افتاده در پيش
نبينيد اين همه ياران و خويشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ايشان
ز قارن تان نيفزايد همي کين
که ريش پير او گشتست خونين
بدين زاري بکشتستند شاهي
ز لشکر نيست او را کينه خواهي
فرو شد آفتاب نيک نامي
سيه شد روزگار شادکامي
بترسم کافتاب آسماني
کنون در باختر گردد نهاني
من از بدخواه او ناخواسته کين
نکرده دشمنانش را بنفرين
همي بينيد کامد شب به نزديک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاريک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسي جنگاوري کرديد و افسون
هنوز اين پيکر وارون بپايست
هنوز اين موبد جادو بجايست
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
اندر صفت جنگ موبد و ويرو
هنوز اين پيکر وارون بپايست
هنوز اين موبد جادو بجايست
کنون با من زماني يار باشيد
به تندي اژدها کردار باشيد
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کينه رستخيز او را نمودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وي شاد کردن
چو ويرو با دليران اين سخن گفت
ز مردي پردلي را هيچ ننهفت
پس آنگه با پسنديده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صف خويش بيرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندي بود همچون سيل طوفان
کجا او را به مردي بست نتوان
سخن آنجا به شمشير و تبر بود
هميدون بازي گردان به سر بود
نکرد از بن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روي خويش و پيوند
برادر با برادر کينه ور بود
ز کينه دوست از دشمن بتر بود
يکي تاريکي از گيتي برآمد
که پيش از شب رسيدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک، شبکور
به گرد انباشته شد چشمه هور
چو اندر گرد شد ديدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تيغش سر همي از تن بينداخت
سنان نيزه گفتي بابزن بود
بروبر مرغ مرد تيغ زن بود
خدنگ چارپر همچون درختان
برسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگاني رسته از تن
به پيشش پرده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را بر تن بدريد
درخت زندگاني را ببريد
هوا از نيزه گشته چون نيستان
زمين از خون مردم چون ميستان
ز بس گرزو ز بس شمشير خونبار
جهان پردود و آتش بود هموار
تو گفتي همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران مي ريخت چون برگ
سر جنگاوران چوي گوي ميدان
چو دست و پاي ايشان بود چوگان
يلان را مرگ بر گل خوابنيده
چو سروستان سغد از بن بريده
چو خورشيد فلک در باختر شد
چو روي عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتي بخت موبد بود خورشيد
جهان از فر او ببريد اميد
ز شب آن را ستوهي بد به گردون
ز دشمن بود موبد را هميدون
هم آن بينندگان را شد ز ديدار
هم اين کوشندگان را شد زهنجار
چو شاهنشه ز دشت جنگ برگشت
جهان بر خيل او زير و زبر گشت
يکي بدبخت و خسته شد به زاري
يکي بد روز و کشته شد به خواري
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
هزيمت شدن شاه موبد از ويرو
ميانجي گر نه شب بودي در آن جنگ
نرستي جان شاهنشه از آن ننگ
نمودش تيره شب راه رهايي
ز تاريکي بد او را روشنايي
عنان برتافت از راه خراسان
کشيد از دينور سوي سپاهان
نه ويرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس
گمان بودش که شاهنشاه بگريخت
به دام ننگ و رسوايي درآويخت
دگر لشکر به کوهستان نيارد
دگر آزار او جستن نيارد
دگرگون بود ويرو را گماني
دگرگون بود حکم آسماني
چو ويرو چيره شد بر شاه شاهان
بديد از بخت کام نيکخواهان
در آمد لشکري از کوه ديلم
گرفته از سپاهش دشت تارم
سپهداري که آنجا بود بگريخت
اباديلم به کوشش درنياويخت
کجا دشمنش پرمايه کسي بود
مرو را زان زمين لشکر بسي بود
چو آگه شد از آن بدخواه ويرو
شگفت آمدش کار چرخ بدخو
که باشد کام و نازش جفت تيمار
چو روز روشنست جفت شب تار
نه بي رنج است او را شادماني
نه بي مرگست او را زندگاني
بدو در انده از شادي فزونست
دل دانا به دست او زبونست
چو از موبد يکي شاديش بنمود
به بدخواه دگر شاديش بربود
سپاهي شد ازو پويان به راهي
ز ديگر سو فراز آمد سپاهي
هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گردآلود پيکر
دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پيکر کينه برافروخت
دگر ره خنجر پرخون برآهيخت
به جنگ شاه ديلم لشکر انگيخت
چو ويرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهي آمد بر شاه
شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتي پرور گشت
چنان بشتاب لشکر را همي راند
که باد اندر هوا زو بازپس ماند
به گوراب آمد و آورد لشکر
که آنجا بود ويس ماه پيکر
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ويس
چو خورشيد بتان ويس دلارام
تن خود ديد همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سيم برکند
ز نرگس برسمن گوهر پراگند
خروشان زار با دايه همي گفت
به زاري نيست در گيتي مرا جفت
ندانم زاري خود با که گويم
ندانم چاره خويش از که جويم
بدين هنگام فرياد از که خواهم
ز بيداد جهان داد از که خواهم
به ويرو خويشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختي اوفتادم
چرا من جان ندادم پيش قارن
ز پيش از آنکه ديدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنين ناکام و رنجور
ز بدبختي چه بد ديدم ندانم
چه خواهم ديد گر زين پس بمانم
ازين بدتر چه باشد مرمرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختي مرا ياور بود کس
بوم تا من زيم حيران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همي گفت آن صنم با دايه چونين
همي باريد بر رخ سيل خونين
پاسخ : ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
رسول فرستادن شاه موبد نزد ويس
رسولي آمد از پيش شهنشاه
پيام آورد ازو نزديک آن ماه
سخنهاي به شيريني چو شکر
ز نيکويي بدان رخسار درخور
چنين دادش پيام از شاه شاهان
که دل خرسند کن اي ماه ماهان
مزن پيلستگين دو دست بر روي
مکن از ماه تابان عنبرين موي
که نتواني ز بند چرخ جستن
ز تقديري که يزدان کرد رستن
نگر تا در دلت ناري گماني
که کوشي با قضاي آسماني
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آيد ترا از کوشش سخت
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر ديگر نيست درمان
من از بهر تو ايدر آمدستم
کجا در مهر تو بيدل شدستم
اگر باشي به نيکي مرمرا يار
ترا از من برآيد کام بسيار
کنم با تو به مهر امروز پيمان
کزين پس مان دوسر باشد يکي جان
همه کامي ز خشنوديت جويم
به فرمان تو گويم هر چه گويم
کليد کنجها پيش تو آرم
کم و بيشم به دست تو سپارم
چنان دارم ترا با زر و زيور
که بر روي تو رشک آرد مه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشي
شبستان مرا بانو تو باشي
ز کام تو بيارايد مرا کام
ز نام تو بيفزايد مرا نام
بدين پيمان کنم با تو يکي بند
درستيها به مهر و خط و سوگند
همي تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر