-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
پسرم
پسرم می دانی ، می دانی
از کجا آمده ای ؟
از دریاچه ای
با قوهای سپید گرسنه
او و من
در کنار آب های زمستانی
آتشی سرخ به پا کردیم
لب هامان از بوسه بر روح همدیگر
از نفس افتادند ،
و زندگی را به
شعله های سوزان سپردیم
تو این گونه به دنیا آمدی .
اما او برای دیدن من
برای دیدن تو ، روزی
از دریاها گذشت
و من ، برای حلقه کردن دستانم
بر میان باریک او ،
تمامی خشکی ها را پیمودم ،
با جنگل ها و کوه ها ،
با خارها و سنگ ها .
تو این گونه به دنیا آمدی .
تو از جاهای بسیاری آمدی
از آب و از خاک
از آتش و از برف
از دوردست ها به راه افتادی
به سوی هر دومان
از عشقی سهمگین
که زنجیر بر پای مان زده
اینک می خواهیم بدانیم
تو چگونه ای ، چه می گویی
زیرا تو بیشتر می دانی
از دنیایی که ما به تو دادیم
چون توفانی عظیم
درخت زندگی را تکاندیم
و لرزاندیم
تا پنهان ترین ریشه هایش را
و انگاه تو پدید آمدی
نغمه خوان در میان برگ هایش
در دورترین شاخه هایش
تا با تو به ان دست یابیم
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
زمین
زمین سبز تن سپرده است
به هر آنچه زرد است
خرمن ، مزارع ، برگ ها ، گندم
اما آنگاه که پاییز قد می افرازد
با بیرق عظیم خود
تو را می بینم
برای من موی توست که بافه های گندم را
از هم جدا می کند
تندیس ها را می بینم
از تکه سنگ های باستانی
دست بر تن شان می زنم
تن تو پاسخم می گوید
انگشتانم ، به ناگاه ، لرزان
حلاوت گرم تو را احساس می کنند
از میان قهرمانان
با آرایه ای از خاک و گرد
می گذرم ،
کیست پشت سر آن ها
با گام های نرم و نازک
تو نیستی ؟
دیروز ، زمانی که درخت کوتاه کهنسال را
از ریشه می کندند
تو را دیدم که از میان
ریشه های تشنه
و آزرده
در من می نگری
و زمانی که خواب سر می رسد
برای ربودن و بردن من
به دنیای پرسکوتم
توفانی سفید برمی خیزد
با انبوهی از برگ ها به دامن
که خواب مرا بشکند
برگ ها چون چاقوئی بر تنم فرود می آیند
و خونم را می ریزند
و هر زخمی
شکل دهان تو را دارد
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
دوری
هنوز ترکت نکرده
در من می آیی ، بلورین
لرزان
یا ناراحت ، از زخمی که بر تو زده ام
یا سرشار از عشقی که به تو دارم
چون زمانی که چشم می بندی بر
هدیه ی زندگی که بی درنگ به تو بخشیده ام
عشق من
ما همدیگر را تشنه یافتیم
و سر کشیدیم هر آنچه که آب بود و خون
ما همدیگر را گرسنه یافتیم
و یکدیگر را به دندان کشیدیم
ان گونه که آتش می کند
و زخم بر تن مان می گذارد
اما در انتظار من بمان
شیرینی خود را برایم نگه دار
من نیز به تو
گل سرخی خواهم داد .
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
شاهین
من شاهینم ، بر فراز تو
انگاه که گام برمی داری
به پرواز درمی آیم و به ناگاه
به چرخبادی
پر و پنجه گشوده بر تو فرود می آیم و می ربایمت
در گردبادی صفیرکش و سرد
و تو را به برج برفی خود
به آشیانه تاریکم می برم
تا در آن تنها سر کنی
و تو خود را با پرها می پوشانی
و به پرواز درمی آیی بر فراز جهان
چهانی بی جنبشی در بلندی ها
شاهین ماده ،
بیا بر این شکار سرخ فرود آییم
بیا زندگی را از هم بدریم
که چنین پرتاب و تب می گذرد
و آنگاه بال به بال
پروازی وحشی را اوج بگیریم
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
عشق
چه رفته است بر تو ، بر ما ،
چرا چنین شده ای ؟
آه که عشق ما طنابی است خشن
که ما را به هم گره می زند
با نشانه ی زخمی بر تن مان ،
هرگاه که سر رها شدن داشته باشیم
از این زخم ،
سر جدا شدن از هم ،
گرهی دیگر بر ما می زند
با زخمی دیگر و آتشی دیگر .
چرا چنین شده ای ؟
تو را که می نگرم جز دو چشم
چون چشم همگان چیزی نمی بینم
دهانی را که ، زیباتر از هر دهانی ، بوسیده ام
در میان هزاران دهان دیگر گم می بینم
و تنت را می بینم چون تمامی تن ها
که بی هیچ خاطره ای از من جدا شدند
چه تهی می گذشتی از میان جهان
چون سبویی گندم رنگ
بی هیچ هوایی ، صدایی ، رنگی !
بیهوده در تو می جستم
ژرفایی برای بازوانم
که چنین بی درنگ زمین را می کاوند :
و در زیر پوست تو ، زیر چشمان تو ،
چیزی نیست ،
در زیر سینه هایت
جریانی بلورین
بی اینکه بداند چرا می لغزد و نغمه سر می دهد
چرا ، چرا ، چرا ،
عشق من ، چرا ؟
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
لغزش
اگر پایت دوباره بلغزد ،
قطع خواهد شد .
اگر دستت
تو را به راهی دیگر رهنمون شود
خواهد پوسید
اگر زندگی ات را از من بگیری
خواهی مرد
حتی اگر زنده باشی
چون سایه و یا مرگ خواهی بود ،
بی من اگر گام برداری زمین .
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
مسأله
عشق من ، مسأله ای
تو را ویران کرده است
من به سوی تو بازگشته ام
از تردیدهای خارآگین
تو را راست و برنده می خواهم
چون جاده و شمشیر
اما تو پای می فشاری
بر این سایه خردی
که من نمی خواهمش .
عشق من ، درکم کن ،
من تمام تو را دوست دارم ،
از چشم ها تا پاها ، تا ناخن ها ،
تا درونت
و تمامی آن روشنایی را
که با خود داری
این منم ، عشق من ،
که حلقه بر در می کوبد ،
روح نیست ،
همان نیست که روزی
بر آستان پنجره ات ایستاد
در را می شکنم
درون زندگیت می آیم :
می آیم تا در روحت زندگی کنم :
و تو نمی توانی با من سر کنی .
باید در را به روی در باز کنی ،
باید از من اطاعت کنی ،
باید چشمانت را باز کنی
تا من درون آن ها به جستجو درآیم
باید ببینی من چگونه می روم
با گام هایی سنگین
در جاده هایی که
در انتظار منند ، با چشمانی کور .
نترس ،
من به تو تعلق دارم ،
اما
نه مسافرم نه گدا ،
من ارباب توآم ،
آن که در انتظارش بودی ،
و اکنون گام می نهم
در زندگی ات ،
سر رفتن ندارم ،
عشق ، عشق ، عشق
و هیچ چیز جز ماندن با تو .
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
رنجش
تو را رنجاندهام عزیزم
روح تو را از هم دریدهام.
مرا درک کن.
همه میدانند من که هستم،
اما این «من»
برای تو مردی است
سوای مردها.
در تو من، افتان و خیزان میروم
میافتم و سر تا پا شعله برمیخیزم.
تو حق داری
مرا ناتوان ببینی.
و دست ظریف تو
ساخته از نان و گیتار
باید بر سینهام آرام گیرد
زمانی که راهی نَبردَم.
به این سبب است که در تو سنگی سخت میجویم.
دستان سختم را در خون تو فرو میکنم
تا سختی تو را بیابم،
ژرفایی را که نیازمند آنم،
و اگر تنها
خندهی بلورین تو را بیابم،
اگر چیزی نباشد
پای بر روی آن سفت کنم
محبوب من، بپذیر
اندوه و خشم مرا،
دستان دشمنخوی مرا
که تو را اندکی نابود میکنند
تا شاید دگر بار برخیزی از خاک
همسو با نبردهای من
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
چاه
گاه و بیگاه فرو می شوی
در چاه خاموشی ات،
در ژرفای خشم پر غرورت،
و چون باز می گردی
نمی توانی حتی اندکی
از انچه در آنجا یافته ای
با خود بیاوری.
عشق من، در چاه بسته ات
چه می یابی؟
خزه ی دریایی،مانداب، صخره؟
با چشمانی بسته چه می بینی،
زخم ها و تلخی ها را؟
زیبای من، در چاهی که هستی
آنچه را که در بلندی ها برایت کنار گذاشته ام
نخواهی دید.
دسته ای یاس شبنم زده را،
بوسه ای ژرف تر از چاهت را.
از من وحشت نکن،
بار دیگر در ژرفای کینه ات ننشین.
واژه هایم را که برای آزار تو می آیند
در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن.
آن ها باز می گردند برای آزار من
بی اینکه تو رهنمونشان باشی
آن ها سلاح را از لحظه ای درشتخویانه گرفته اند
که اینک رد سینه ام خاموش شده است.
اگر دهانم سر آزارت دارد
تو لبخند بزن.
من چوپانی نیستم نرم خو، آنگونه که رد افسانه،
اما جنگلبانی ام
که زمین را ، باد را و کوهها را
با تو قسمت می کند.
دوستم داشته باش، لبخند بزن
یاریم کن تا خوب باشم.
در درون من زخم بر خود مزن، سودی ندارد،
با زخمی که بر من می زنی خود را زخمی نکن.
-
پاسخ : اشعار پابلو نرودا
رؤیا
گام زنان بر روی شن ها
کمر به ترک تو بستم
پایم ، آنگاه که فرو می رفت
و بیرون می آمد در خاک رس تیره
بر آن شدم تو را از خود بیرون کنم
توئی که چون سنگی گران
فرو می بریم به زمین
گام به گام :
بودن بی تو را اندیشیدم
کندن ریشه های تو را
و رها کردنت در باد را .
آه عزیزم ، در آن لحظه
رؤیایی با بال های هولناک
تو را در خود می گرفت .
خود را می دیدی که در مرداب فرو می روی ،
مرا می خواندی و پاسخی نمی شنیدی ،
تو فرو می رفتی ، بی تلاشی
بی جنبشی
تا اینکه مرداب تو را فرو پوشید .
آنگاه
تصمیم من به رؤیای تو برخورد ،
و از میان شکافی
که قلب مرا از هم دریده بود
بیرون آمدیم هر دو
پاک ، برهنه ، عاشق یکدیگر
بی رؤیایی ، بی مردابی
رخشان و کامل ،
با مهری از آتش .
Forum Modifications By
Marco Mamdouh