رفتن شاهزاده بديدن درويش
گفت: غير از تو نيست در دل من / غير ازين خود مباد حاصل من
همچنين حسب حال ميگفتند / در جواب و سؤال ميگفتند
چون بهم شرح راز خود کردند / عرض راز و نياز خود کردند
شاه را شد هواي منزل خويش / ماند درويش خسته با دل ريش
باز فردا شه سعادتمند / سايه لطف اين گدا افگند
همچنين چند روز پي در پي / گذر افتاد شاه را بر وي
شاه چون سوي او گذشت بمي / گفت اين قصه با رقيب کسي
مدعي باز حيله اي انگيخت / که ز هم رشته وصال گسيخت
روز ديگر رقيب دشمن روي / روي با شاه کرد آن بد خوي
گفت شاها دگر بهار گذشت / وقت صحرا و لاله زار گذشت
چند بينيم وحش صحرا را؟ / نيست الفت وحشيان ما را
جاي در شهر کن که آنجا به / سگ شهر از غزال صحرا به
شهرباشد نکوترين جهان / شهر باشد مقام پادشهان
جاه يوسف ز مصر حاصل شد / مصطفي را مدينه منزل شد
در و ديوار و کوي شهر مدام / سايه افگنده بر خواص و عوام
خانه ها همچو خانه ديده / منزل مردم پسنديده
بسکه افسانه و فسون پرداخت / شاه را سوي شهر مايل ساخت
باز درويش در فراق بماند / دل پر از درد و اشتياق بماند
روي در حالتي غريب آورد / اين بلا بر سرش رقيب آورد
هيچ کس را غم رقيب مباد / دوري از صحبت حبيب مباد
نيست مقصود بي کسان غريب / غير وصل حبيب و مرگ رقيب
وصل جانان بود ز جان خوشتر / ليک مرگ رقيب ازان خوشتر