پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینه من آنچه بکس نتوان گفت
از نهانخانه دل خوش غزلی می خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
شوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب است
که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
انجم به گریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
انجم به گریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را
هر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیم
دانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما را
شام و سحر عالم از گردش ما خیزد
دانی که نمی سازد این شام و سحر ما را
این شیشه گردون را از باده تهی کردیم
کم کاسه مشو ساقی مینای دگر ما را
شایان جنون ما پهنای دو گیتی نیست
این راهگذر ما را آن راهگذر ما را
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
از تو درون سینه ام برق تجلئی کو من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را
تا به فراغ خاطری نغمه تازه ای زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را
طبع بلند داده ای بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را
تیشه اگر به سنگ زد این چو مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
جانم در آویخت با روزگاران
جانم در آویخت با روزگاران
جوی است نالان در کوهساران
پیدا ستیزد پنهان ستیزد
ناپایداري با پایداران
این کوه و صحرا این دشت و دریا
نی راز داران نی غمگساران
بیگانه شوق بیگانه شوق
این جویباران این آبشاران
فریاد بي سوز فریاد بی سوز
بانگ هزاران در شاخساران
داغی که سوزد در سینه من
آن داغ کم سوخت در لاله زاران
محفل ندارد ساقی ندارد
تلخی که سازد با بیقراران
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
چو ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را
نفسی نگاه دارد، نفسي دگر ندارد
تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی
مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم
بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد
قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را
همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
کس چو داند که چسان این همه راه آمده ایم
با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی
شرمسار از اثر ناله و آه آمده ایم
پرده از چهره بر افکن که چو خورشید سحر
بهر دیدار تو لبریز نگاه آمده ایم
عزم ما را به یقین پخته ترک ساز که ما
اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده ایم
تو ندانی که نگاهی سر راهی چه کند
در حضور تو دعا گفته براه آمده ایم
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
دو عالم را توان دیدن به مینائی که من دارم
دو عالم را توان دیدن به مینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی
دو صد هنگامه خیزد ز سودائی که من دارم
مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید
که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم
ندیم خویش می سازی مرا لیکن از آن ترسم
نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد
آن راز که پوشیده در سینه هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند
مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند
کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند
چه جلوه هاست که دیدند در کف خاکی
قفا بجانب افلاک سوی ما نگرند
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
حیات چیست جهان را اسیر جان کردن
تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد
مقدر است که مسجود مهر و مه باشی
ولی هنوز ندانی چها توانی کرد
اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری
ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد
چسان به سینه چراغی فروختی اقبال
به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد