نه
نه بر میگردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟؟؟؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
نه
نه بر میگردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟؟؟؟؟
در انتهای هر سفردر آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
حسین پناهی
بارون
همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو ! هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بسمه
میزی برای کار...
کاری برای تخت...
تختی برای خواب...
خوابی برای جان...
جانی برای مرگ...
مرگی برای یاد...
یادی برای سنگ...
این بود زندگی...!!
کاج ها در بکر اند
نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطر شعرهایی که هرگز نسروده بودمخاطره آوازهايی را که هرگز نخوانده بودی
ککل
با تو
بی تو
همسفر سايه خويشم وبه سوی بی سوی تو می ايم
معلومی چون ريگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پيراهن دخترم را به گلهای ياد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از ياد برده ام
ای همه من
ککل زرتشت
سايه بان مسيح
به سردترين ها
مرا به سردترين ها برسان