پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری... باران
باران
نیا باران ، زمینـــــــ جای قشنگیـــــ نیستـــــــــــــ
من از اهل زمینمــــــــــ خوبـــــ میدانمــــــــ کهـــــــ :
گل در عقد زنبور استـــــــــــ
ولی سودایــــــ بلبل دارد
و پروانه راهمـــــــ دوستـــــــ دارد .....
http://up.iranblog.com/images/qteldb8wklos3hvoq9l1.jpg
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
راه واره
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است .
جویندگان مروارید ، به کرانه های دیگر رفته اند .
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است .
صدا نیست . دریا - پریان مدهوشند . آب از نفس افتاده است .
لحظه من در راه است . و امشب - بشنوید از من -
امشب ، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد .
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد کرد .
امشب ،لبخندی به فراترها خواهد ریخت .
بی هیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آب ها را خواهد شکافت .
زورق ران توانا ، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،
که چشمانش کام مرا روشن میکند ،
که دستانش تردید مرا میشکند ،
پاروزنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید .
گریان ، به پیشبازش خواهم شتافت .
در پرتو یکرنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
در گلستانه
دشت هایی چه فراخ !
کوه هایی چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی می آید !
من در این آبادی ، پی چیزی میگشتم :
پی خوابی شاید ،
پی نوری ، ریگی ، لبخندی .
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدایم میزد .
پای نیزاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
چه کسی با من ، حرف میزد ؟
سوسماری لغزید .
راه افتادم .
یونجه زاری سر راه ،
بعد جالیز خیار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک .
لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است !
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ ، میچرد گاوی در کرد .
ظهر تابستان است .
سایه ها میدانند ، که چه تابستانی است .
سایه هایی بی لک ،
گوشه ای روشن و پاک ،
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست .
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه .
دورها آوایی است ، که مرا میخواند ."
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
خراب
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود .
دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود ،
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود .
چشمم نخورد آب از این عمر پرشکست :
این خانه را تمامی پی روی آب بود .
پایم خلیده خار بیابان .
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه .
لیکن کسی ، ز راه مددکاری ،
دستم اگر گرفت ، فریب سراب بود .
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید :
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل ،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود .
آبادی ام ملول شد از صبحت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد ، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
بی تار و پود
در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید .
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود .
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
آب
آب را گل نکنیم :
در فرودست انگار ، کفتری میخورد آب .
یا که در بیشه دور ، سیره ای پر میشوید .
یا در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .
آب را گل نکنیم :
شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمد لب رود ،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است .
چه گوارا این آب !
چه زلال این رود !
مردم بالادست ، چه صفایی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیرافشان باد !
من ندیدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست .
ماهتاب آنجا ، میکند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالادست ، چینه ها کوتاه است .
مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .
بی گمان آنجا آبی ، آبی است .
غنچه ای میشکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی باید باشد !
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود ، آب را میفهمن .
گل نکردندش ، ما نیز
آب را گل نکنیم .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
شعر زیبای غمی غمناک از عارف آب سهراب سپهری که آوازش را هم توسط خواننده محبوب کشورمان آقای محمد اصفهانی هم خوانده شده است .
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت .
سیب خواهد افتاد ،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت .
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت .
چشم
هوش محزونی نباتی را خواهد دید .
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید .
راز ، سر خواهد رفت .
ریشه زهد زمان خواهد پوسید .
سر راه ظلمات
لبه صحبت اب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید .
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد ،
بهت پرپر خواهد شد .
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد .
داخل وازه صبح
صبح خواهد شد .
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند
ابری در اتاقم می گرید
گل های چشم پشیمانی می شکفد
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
مغرب جان می کند ،
می میرد .
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد .
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم