پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد خواست كه ملكه را به تنھايي گیر آورده و در جايي دور ازچشم ، سراز بدن اش جدا كند .
گل نگار كه خود را در آستانه ي مرگ مي ديد ھرچه گیسوان كَند و گريبان دريد از آه و ناله ي او ، ذره اي مھر دردل جلاد نیفتاد و ديد كه اين چرخ بدسرشت ، بخت اش را سیاه نوشته و او حتي سعادت ديدار فرزندش را نیزنخواھد داشت . او كه بیشتر از خود نگران بطن اش بود تا چشمي برھم نھدبا برق تیغ، سر از پیكرش به دور افتاد و جلاد ھم كلّه را در بقچه اي نھاد و برد پیش احمد وزير كه بي صبرانه منتظر بود .
اما بشنويم از صمد وزير كه به پنھاني شاھد ھمه ي قضايابود و وقتي جلاد و گماشتگان احمد وزير از محل واقعه دورشدند با دلي محزون و غمگین جلوآمد كه ملكه ي تیره بخت را خاك كند. وقتي به بالین وي رسید ديد كه فرزند "گل نگار" از بطن وي به خاك افتاده و در زمین مي غلطد . بچه ، پسري بودكه گلِ رخسارش مثل قرصِ زرين آفتاب مي درخشید. صمد وزير درحال، بندناف اورا قطع كرد و وقتي ملكه گل نگار را به قلبِ تیره ي خاك سپرد، به شكل تاجري در آمدو سريع خودرا به يك آبادي رساند و زن شیردھي جستو از او خواست كه اين بچه را شیر دھد و در قنداقي بپیچد. صمد وزير گفت :
" درمیان راه بوديم كه زنم دردش گرفت و موقع زايمان ، جان به جان آفرين داد و من ماندم و اين طفل معصوم . "
صمد وزير كه مي دانست اگر احمد وزير بويي ببرد او را نیز به دَرَك واصل خواھد كرد ، بچه بغل از آنجا دورشد و رسید به شاھراھي كه كاروان ھا ازآنجا عبور مي كردند .ديد كارواني نزديك مي شود و دل به كَرَم خدا بست وفوري لعلي گرانبھا و درشت در قنداق بچه گذاشت و با سنجاق كردن نامه اي به آن ، به سرعت برق دورشد .
او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد . شب ديو چھر بي مھرِ زنگي كردار در راه بود كه" قافلانِ سوداگر" صداي گريه ي نوزادي را شنید و به قافله گفت كه از حركت بازمانند تا او ببیند اين صدا ازانس است يا جن .
" قافلان سوداگر "به دنبال صدارفت و ديد يك بچه ي قنداقي است كه نامه اي به سینه اش دارد و در برّو بیابان ، تنھا ي تنھا رھاشده است . شب بودو نامه را درجیب نھاد و اوكه ھرگز صاحب فرزندي نشده بود، خرم وشادانازاين ماجرا به كاروانیان دستورداد كه به سوي يمن بازگردند كه از رفتن بهدورترھاي ھندوستان ، منصرف شده است .
سحرگاھان كه بند از قنداق بچه باز مي كند تاببیند پسر است يادختر ، لاي قنداق لعلي مي بیند قیمتي وفاخر.
در اين حال ياد نامه مي افتد و تامي خواند مي بیند كه چنین نوشته اند :
" اين نوزاد اقبالي بلند دارد و نامش يادگار است . لعلي پربھا، پَر قنداقش دارد كه مثل گنجي است و خرج يك لشكر را كفايت مي كند . بايد بچه را مشق پھلواني و حكمت دھید كه بي شك ، تاج خسرواني در انتظار اوست."
"قافلانِ سوداگر" مكتوب را مخفي كرده و تا به يمن برسند ، چنان مراقبتي از بچه مي كند كه انگار جانِ شیرين اوست و وقتي او را به ھمسرش ھديه كرده و ماجرا را كم و بیش ، برايش تعريف مي كند او نیز ازديدن " يادگار "چون گلْ شكفته و احوال محزون اش ، روبه مسروري مي گذارد .
" قافلانِ سوداگر " كنیزان و غلامان را به خدمت "يادگار" مي گمارد و وقتي پاي مي گیرد از سلحشوران و استادان علم و حكمت مي خواھد كه درتربیت وي بكوشند .
وقتي كه "يادگار " جواني برومند مي شود با پلنگ تیز آساي اش امیري گیتي ستان مي گردد كه در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ،رستم دستان .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ،رستم دستان .
روزي" قافلان سوداگر" را دردي سخت به جان اش افتاد و طبیبان گفتند: " بايد آب از " چشمه ي شفا " بنوشد كه محل اش در ھندوستان است و تا آنجا ھم راھي دور ودراز در پیش است و " قافلان سوداگر " راتوان چنین سفري نیست . "
يادگار تا اين را شنید عزم سفري كرد سوي ھندوستان و بعد از ماھھا اسب تاختن ، به پاي چشمه ي شفا رسید .
خیمه و خرگاه آراست و چند روزي را به شكار گذراند و ووقتي كه خستگي از تن زدود و فردايش را مي خواست مشك ھا را پر آب كرده و برود، در سحرگاھان ، صف به صف سراپرده ھاي زرنگار ديد. به كنجكاوي سوي آنھا مي رفت كه از چادري ، ساز و نوا به گوش اش خورد و تا سر بلند كرد ، چشم اش به شمشادِ قدِ ھیجده ساله دختري افتاد كه با ھمان نگاه اوّل ، عقل و ھوش از كف او بربود. چنان بند دل اش از عشق او گسیخت كه فلب اش افتاد به تاپ تاپ ولرزه اي سخت ، اندام اش را بي قرار كرد . لحظاتي چشم اش جايي را نديد و تا به خود آيد ، آن دختر كه اسم اش " گلابتون " بود ،مثل غزالي رام او را در آغوش گرفت وسرِ ش را به زانو نھاد . چشمان جادوي " گلابتون "نیز حیرانِ خورشیدِ جمالي شد كه ابروان اش كمان رستم زال بود و مژگان اش خنجري كه تا جگر گاه اش را مي شكافت . از مطربان خواست
تا بساط عیش و نوش در پاي چشمه بگشايند و منتظر باشند كه اين جوان به ھوش آيد.
يادگار و گلابتون در سراپرده احوال و نشان ھم مي پرسند و خود را دلدادگاني مي بینند كه چشم از يكديگر نمي توانند برانند . گلابتون كه از قضاي روزگار ، دختر " صمد وزير " بود اورا به سوي بساط عشرت مي كشاند كه يادگار ، سه تار از دست مطربي قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد : ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد:
" مھپاره اي و فتنه انگیز. چسم مستت از نشوه ي ميِ ناب خمار آلود است و در زيبايي چون يك بھشت از حوري و در مھوشي ، يك فلك ماهِ نو . كمند مھر من را برتن بپیچ و مرا به نارنجستان قامت ات مھمان كن كه گلھاي خوشبوي باغ ات بي قرارم كرده است . رسمتان چیست ؟ آيا مھمان را از در
مي رانید ياكه میزبان اش مي شويد ؟"
گلابتون يكّه خورد و اما ديد كه كار از كار گذشته و حريف دل زارش نیست و از مطربان خواست بنوازند تا او نیز رازِ دل بگويد :
" خامي و ھنوز نپخته . مگر میزبان ، میھمان اش را نشناخته مھمان اش مي كند ؟ خط و خال زيبا رخان فريبنده است و چون در كمند زلفشان افتادي گريزي نیست . اما ازتو مي پرسم كه آيا نمي ترسي از بي وفايي زيبا رويان ؟ آه و فغان عاشقان از بي مھري بلنداست و دودِ دلشان تا چشمه ي خورشید مي تازد. "
يادگار كه در نوايش ، سِحرِ داوودي بود گفت :
" از مكر گلرخان ھیچ نمي دانم و فقط مي دانم كه بیماري ھستم و در تب و تاب مي سوزم . مرا ديگر ياراي صبر و طاقت نیست و ھرچه بادا بادكه ما نیز سر به عشق مي بازيم . قرارم ربوده اي و اگر خام ام پخته ام گردان و اگر خصم ام میھان ام كن!"
تاب بر گلابتون نماند و سر از پا نشناخته ، دست يادگار را گرفته و به بزم و ضیافت اش نشاند . چند روزي را در عیش و عشرت سرشان گرم بود كه آخر سر ،عھد و پیمان بسته و از اصل و نَسَب ھم پرسیدند و يادگار از سفري گفت كه بايد برود و اما بازخواھد گشت .
در شبانگاھي كه روشنِ مھتاب بود خیك ھاي آب را از چشمه ي شفا پركرد و سوار برمرْكبِ تیزپاي اش ، چون باد صر صر تاخت و و قتي پاي به زمین يمن نھادو"قافلا ن سوداگر"ازآن آبھا نوشید و سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد . ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد.
اينھا را اينجا داشته باشید و چند كلمه بشنويم از" احمدشاه " كه از وزيري به سلطاني رسیده و پسري دارد كه مفتون " گلابتون" است . خبرچین ھا خبر از ماجراي عشق گلابتون آورده اند و خبر به گوش " احمد شاه " رسیدهو به صمد وزير گفته كه سرِ ھمین ماه براي گلابتون و پسرش ، تدارك جشن عروسي ببیند . گلابتون ھم كه اين خبر راشنیده بود، مثل باغي خزان زده درگلِ عارض اش آب و رنگي نمانده و رنگ ارغوان اش ھر روز به زردي ميگرايید .
گلابتون ازقاصدي يكّه سوارووفامند، خواست تا نامه اش را به تعجیل برق ، به يمن برساندكه اگر دير كند اوراھیچ چاره اي جزيك عمر سوختن و ساختن نخواھد بود.
نامه ي گلابتون كه به يادگار رسید چون شیري خشمناك ،سرتاپا غرق اسلحه ي رزم ، تازيانه بر كفل اسب صرصر تك اش آشنا مي كرد كه " قافلان سوداگر " ، خود را به فرزندش رسانده وحكايت حال پرسید :
" قربانت شوم پدر كه سوگلي ام در غربت انتظار مي كشد و به اين سفر كه ممكن است چون نھنگي در درياي خون غوطه ورگردم ، گفتم كه بي خبربروم ودل تو ومادر را بیش ازاين نیازارم! "
قافلان سوداگر گفت :
" سوگلي ات ھركه ھست برايم بگو كه اگر دخترشاه پريان ھم باشد برايت خواھم گرفت ."
يادگار گفت :
"او ماھتاب آسمان ھاي پر ستاره است واز ملك ھندوستان و پدرش كرسي وِزارت دارد . پسر پادشاه ، خواستار اوست و اگر نجنبم كاراز كار خواھد گذشت . "
قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :
" سي ھزار سلحشور جرّار و خونخوار تدارك مي بینم و با اعلان جنگ ، سوي ھندوستان مي رويم و آن طناز خوشرو را به ھر قیمتي شده به چنگ مي آوريم . "
يادگار تبسمي كرد و گفت :
" خوابي يا بیدار ؟ انگار كه دررويايي و حواست سر جا نیست پدر ! طبل جنگ زدن و لشكر آراستن ، دنیايي زر و زيور و لعل و ياقوت مي خواھد و ماراتوان چنین خرجي نیست . يكّه و تنھا مي روم و اگر در تقديرمن گزندي باشد، گريزي از آن ھرگز نخواھم داشت . "
قافلانِ سوداگر ديد كه عشق به كلّه ي اين پسر زده و گوش عشق ھم كه چیزي حالي اش نیست و ھر لحظه ممكن است كه سوار بر سمند چونرعدي خروشان بتازد و به اين خاطر ، بي درنگ و سريع ھر چه در دل داشتگفت :
" روزي در سفر ھند ، از كاھني اقبال تو پرسیدم و گفت ستاره ي بخت ات در روشنايي و تابناكي ، قرينه اي ندارد و من گنجي دارم كه تو نمي داني وآن را كه به پادشاه يمن ھديه كنم ، از مردان جنگي اش لشكري آراسته و به فرماندھي تو سوي ھندوستان مي رويم .حالا اگر با زبان خوش شد كه ھیچاگر نه ، دمار از روزگارشان در مي آوريم و مجبورشان مي كنیم كه گلابتون رادر كجاوه ي عروسي گذاشته و ھديه ي تو كنند . "
بخت با آنھا يار شد و حاكم يمن در مقابل آن لعل كه به ھزاران طبق طلا مي ارزيد ، سپاھي آراست و سپرد دست يادگار كه جوياي عشق اش شود.
يادگار نیز چست و چابك ، قاصدي به دربار احمد شاه فرستاد و خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود . ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود. احمد شاه كه تاب اين اھانت را نداشت به قشون دستور آماده باش داد و دو سپاهِ كینه جو با صداي طبل چون درياي خروشان به موج در آمده و صف جدال و قتال آراستند .
روزاني و شباني اين نبرد دوام آورد و نزديك بود يادگار ، آن سرزمین را تسخیركند كه احمد شاه چاره اي انديشید و در نبردي تن به تن پھلواني بهنام " جاسم " را با وعده ي وزارت به میدان فرستاد .
جاسم در میانه ي میدان بود و حريف مي طلبید كه يادگار از لشكر جداشد و ھمچون پیك اجل خود را به جاسم رساند . ديد كه جاسم حريفي قَدَر است و صورت اش مثل مركّب سیاه و چشم ھايش قرمز و برگشته عینھو كاسه يخون . پھلواني كه اگر مي جنبید صاعقه و طوفان را نیز در برابرش كاري برنمي آمد . تو اين فكرھا بود كه با نعره اي ازجگر ، شمشیري بر فراق جاسم نواخت و اما او ھمچنان مثل شمشیري كه درسنگ فرو برود با شمشیري كه كلاه آھني اش را بر سرش چال كرده بود باز سوي او خیز برداشت و نزديك بود كه يادگاررا مثل خیاري تر به دونیم كند كه دست به زوبین برده و آن را مثل ناوك مژگان ، درني ني چشمان او دوخت و بعد باگرز و كمند از اسب به زيرش كشید . يادگار ،كه مادر جاسم را به عزايش نشاند و لشكربه دنبال اش روان شد ، رفت طرف سراپرده ي احمد شاه و در نبردي سخت احمدشاه و پسرش را نیز به جھنم فرستاد.
صمد وزير كه شادان از اين واقعه بود بیرق ھاي تسلیم را بر فراز قصر برافراشته و اعلان شكست نمود .
صمد وزيز آداب و اركان سَروَري را به جا آورد و دخترش " گلابتون " را به دست يادگار سپرد كه ھمین روزھا سلطان اين ملك مي شد. امادر خفا "قافلان سوداگر" را سوگندداد و چنین گفت :
" اگر اسم اين فرزند دلاور ت، يادگار نبود و چنین سن وسالي نداشت و شبیه بھرام شاه نبود ، ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد وواحدي كه ھردو مي پرستیم اش ، سوگندت مي دھم كه آيا يادگار ، واقعا پسر توست و يا كه دست تقدير بوده كه اورا سرِ راهِ تو قرار داده ؟"
قافلانِ سوداگر كه ديد تخت و تاج اين گوشه از ھندوستان به دست يادگار افتاده و اگر سرّ و رازي ھم ھست بايد او خود نیز بداند گفت :
" چنین كه به نظر مي آيد تو چیزھايي مي داني ومن ھم چیزھايي. پس اعیان و اشراف را فرا مي خواني و میرويم پیش سلطان يادگار و ھرچه را كه ھست بي ھیچ كم و كاست ، تعريف مي كنیم . "
صمد وزير ، به سلطان خبر مي بَرَد كه:
" راز و سرّيست كه تو بايد بداني و ھم اكنون پدرت نیز خواھد آمد تا من و او از ناگفته ھايي سخن بگويیم كه ھرگز ازآن خبر نداري؟ "
وقتي كه ھمه ي اعیان و اشراف وبزرگان ھند به پابوسي سلطان در دربار بودند و خیلي ھا مي گفتند كه انگار خودِ بھرام شاه است كه ازنو جان گرفته، صمد وزير از ھرچه كه ديده و شنیده بود سخن گفت و بعد ، نوبت به " قافلانِ سوداگر " رسید و در میان جمع چنین گفت :
" به خداسوگند مي خورم كه جز حقیقت چیزي بر زبان نرانم . سلطان يادگار ، جان شیرين من است و فرزند دلبندم و از تخم چشمھايم برايم عزيزتر. اما ھمچنان كه صمد وزير نیز گفت او پسر واقعي من نیست و او را كه يك نوزاد قنداقي بود در شاھراھھاي ھندوستان يافته و با خود به يمن برده ام . حتي نامه اي كه به پرقنداقش سنجاق بود را نیزھمراه خود دارم كه تقديم فرزندم سلطان يادگار مي كنم . "
يادگار آن نامه را بعد از خواندن ،به صمد وزير برگرداند ودرحال ، پدرش قافلانُ سوداگر را در آغوش گرفته و بر دستھايش بوسه داد .
بزرگان دربار نیز از اينكه تخت و اريكه ي سلطنتي دوباره به دست سلسله ي بھرام شاه افتاده بود شادماني كرده و طي جشني باشكوه ، خطبه ي پادشاھي خوانده و سكه به نام اش زدند.ھنوز ھفت روز و ھفت شب نگذشته بود كه اعلان عروسي پادشاه شد و يادگار و گلابتون ، به وصال ھم در آمده وچنان بزم و عیشي در ھند به راه افتاد كه جھان پیر ، كمتر قرينه اي از آن ھمه شكوه را در خاطرش داشت .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
خواجه عبدالله كه رو سجّاده ي صد نقش ،ھستي را باغي گلبو مي ديد و فروغ يزدان را باشكوه تر از ھزار تاج خورشید ، با دستاني پُر گل از ياد خدا ، روح خود را غمگین ديد . گلبانگ نیازھايش ، بالھاي رنگین كماني شده و تو آسمان خیال اش به پرواز در آمد و از رواق كھكشانھا ، ندايي در قلب اشپیچد و طاق آرزوھايش را چراغان ديد.
بعد از آن بود كه ستاره ي اقبال اش در آسمان بغداد درخشید و از قعر گمنامي به اوج جلال رسید . "حاجي فیروز" كه تاجر بود و بي وارث ، داروندارش را دم دمدمه ھاي مرگ به حرمت جوانمردي و رفاقتي كه از خواجهديده بود يكجا به او بخشیده و از گیسوي عدم آويخته و رفته بود .
خواجه كه ھمیشه چشم و دل اش با نور الھي روشن بود روزي با سرشك چشمان اش ، طالب فرزندي شد و در طلوع فرداھايي نه چندان دور ، مژده باري را شنید در بطن ھمسرش ريحانه .
در صبحي تابناك ،صاحب پسري شد و اسم اش را " قیس " نھاد . فرزندي كه وجودش انگار در نور پرورده بود و نگاه اش دلفروز تر از قلب ستارگان .
خواجه و ريحانه قیس را ھمچون غنچه ي نازي در میان پرنیان و اطلس ، به زير بال و پر خود داشتند و اما اين فريبا پسر ، يكماھه بود بود كه گريه اش ھفته ھا پايید و ھیچ حكیم و فرزانه اي درد او را درمان نیافت . دايه و زني دربغداد نماند كه قیس را به ھواي دمي آرام گرفتن در بغل نگیرد و اما ھیچ آرامنگرفت . روزي اورا تب دار و آتشناك به پاي چشمه اي بردند . چشمه اي درسايه سار ي از بیدھاي مجنون ، كه لاله رخان در آن تن و گیسو ميشستند . قیس را پاي چشمه برده و خواستند كه مشتي آب بر صورتش بپاشند كه ديدند گريه اش بند آمد و نگاھھاي خیس او ، مبھوت دختركيدوساله است كه فروغ رخ اش ، بلورين و خندان ، در آب چشمه پر مي زند.
اما تا اورا از چشمه دور مي كنند باز مي گريد . ريحانه كه جان اش فداي جانان بود و سحرگاھان از صورتگر ھستي ، شفاي او خواسته بود فوري متوجه شد كه تا قیس آن پريدخت خُرد را نمي بیند باز مي زند زير گريه و درداغي تب مي سوزد . ريحانه قیس را به آغوش آن دخترك داد و ديد تب وزاري اش ھمه رفت و قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .ريحانه وقتي پرسید و فھمید كه آن دخترك ، شھزاده ي بغداد است و نامش لیلي ، خیال اش تخت شد و برگشت به كاشانه كه خواجه را خبر كند .
خواجه عبدالله ار ياقوت و لعل و جواھر ، گنجي آراست و به بارگاه سلطان محمود شتافت . از حكايت حال گفت و رازي كه در قیل و قال مدرسه ھیچ عارف و فرزانه اي آن را نیاموخته بود . سلطان محمود كه حرمت خواجه را مثل دوچشم خود عزيز مي داشت ھداياي خواجه را نثار مشايخ بغداد كرد تا خرج درد مندان و فقیران كنند .
خواجه در كنار قصر سلطان ، عمارتي برافراشت و لیلي و قیس پا به پاي ھم و نگاه در نگاه ھم ، خردي و برنايي را در جوار ھم سر آوردند .
روزي اما قیس و لیلي كه بال به بال ھم بسته و پرستوھاي محبت بودند ،در شور پروازشان ، لبھايشان ھمچون گلبرگ لاله ھا چنان آھسته و نرم برھم خورد كه ھردو قلبي شعله ور يافتند و شھسواران اُنس ھمديگر شدند.بي ميِ گلگونِ نگاه ھاي ھم ، جوھر روحشان خشك و افسرده بود و باخیال يكديگر، در كھكشانھاي رويا و بیداري گام برمي داشتند.در صحراي دل آنھاھیاھويي بود و با رقص باد ، گیسوان لیلي تاب مي خورد و قیس ، خوش خرام در پي اش روانه مي شد .
تا كه روزي پیرزني ، نازِ اين نازنیان ديد و به دربار سلطان رفت . پیر زن كه عروسِ بخت اش ھیچ حجله اي را مھمان نبود ، به مادر لیلي گفت :
" قیس و لیلي ، از باده ي عشق ھم سر مستند و اگر قناري مست بیشه ات را در قفس نكني ، دختر نازت ، آن نار بُنِ ھستي ات درد روانسوزِ جانت خواھد شد ."
مادر لیلي ، چند روزي را دندان روجگر فشرد و و قتي ديد كه واقعا ھم لیليو قیس ، تیز بالان ستیغ عشق گشته اند تصمیم گرفت كه اين عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان