پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش ھایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه ی قندیل ھا در غار رؤیایت
یادی مژده ای ، وھمی ، امیدی ، خیالی ، وعده ای ،
به ھر نامه که خوش داری تو ، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی ھمچون زنان قصه ھا باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازی ھای ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی ھای زلیخایت
اگر در من ھنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنھایت
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
فرمان ایست داد وقتی که چشم ھای تو ،
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
که از ھم گسسته شد شیرازه ی امید ،
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
ھم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی ھوای من به سرت افتد و مرا
با جامه ھای کاغذی ام آوری به یاد
در بی نھایت است که شاید به ھم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم ھر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دھم
ھیچم اگر چه عشق جز این زخم ھا نداد
غمگین در آستانه ی کولاک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه ھای باد
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای چشم ھات مطلع زیباترین غزل
با این غزل ، تغزل من نیز مبتذل
شھدی که از لب گل سرخ تو می مکم
می شود غزل در استحاله جای عسل ،
شیرینکم ! به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل ؟
ای از ھمه اصیل تر و بی بدیل تر
وی ھر چه اصل چون تا به قیاست رسد بدل
پر شد زبی زمان تو ، در داستان عشق
از ازل ھر فاصله که تا به ابد بود ،
انگار با تمام جھان وصل می شوم
در لخظه ای کھ می کشمت تنگ در بغل
من در بھشت حتم گناھم مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بھشتان محتمل ؟
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
نگاھم به دنبال خط غباری است
که این بار انگار با او سواری است
سواری که در دستھای بزرگش
برای من منتظر ھدیه واری است
سواری به نام تو در ھیأت مرگ
که پایان محتوم ھر انتظاری است
بھ چشم دگر بین من ھر خیابان
در این روزھا مرگ دنباله داری است
و میدانچه ھا با گروه درختان
به انگاره ی چشم من باغ داری است
بدون تو ای دوست این زنده بودن
نفس در نفس گردش بی مداری است
امید افکن و زندگی کش غم تو
به دوش من خسته سنگین چه باری است
زمانی که جز مرگ کاری نمانده
برای تو مردن ھم ای دوست کاری است
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز ھم ایا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمھ ھای ناقص عشقیم و تا ھست
از نیمه ھای خویش دور افتادگانیم
با ھفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی ھفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با ھر کس به جز خود مھربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه ھای شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست ھای بی دھانیم
میدان عشاق بزرگند افسانه ھا ،
ما عاشقان کوچک بی داستانیم
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ایا من این تن - این تن در حال رفتنم ؟
یا روح من که گرد تو پر می زند منم ؟
من ھر دوم به روح و تن کنده وار تو
اینگونه کز تو می روم و جان نمی کنم
ای یار ! تازیانه ی تو ھم نوازش است
اینسان که از تو می خورم و دم نمی زنم
کرمم در آرزوی پریدن نه عنکبوت
تاری که می تنم ھمه بر خویش می تنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی
چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم
روشن چراغ صاعقه ات باد ھمچنان
ای آنکه ھیچ رحم نکردی به خرمنم
ھر چند زخم خورده ی رنجم . به جای شکر
در پیش عشق طرح شکایت نیفکنم
اما چگونه با تو نگویم که جا نداشت
بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم
با این سرود سبز سزاوار من نبود
باغی که ساختید ز سیمان و آھنم
ای آنکه شیونم نشنیدی به گوش دل
این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
کدام عید و کدامین بھار ؟ با چه امید ؟
که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
اگر تو باغ نباشی گلی نخواھم چید
به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواھم چید
نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید
به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه
بھار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید
نه ھر مخاطب و ھر حرف و ھر حدیث خوش است
که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید
ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت
کسی که از دھنت طعم بوسه ای نچشید
چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ ؟
چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟
چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
مرا به مھلت اندک تو را به عھد بعید ؟
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
به وصل روح مرا شست و شو بده ، زن من
الا که پاره ی جانی و وصله ی تن من
به نھر کوچکی از مھر خویش کر دادی
مرا که تر نشد از ھیچ بحر دامن من
به طیب خاطر خود صید می شوم که زند
کمند گیسوی تو حلقه ای به گردن من
در آن اتاق گنه بود ، در بھشت نبود
ز باغ سبز تنت سیب سرخ چیدن من
من وھراس ز جالوت و جبر و او ؟ نه مگر
تو تاب داده ای از گیسوان فلاخن من
ز مشق خواجه و عشق تواش به ھم زده ام
فصاحتی است اگر با زبان الکن من
ضمانت تو و تضمین خواجه مھر به مھر
برای ھر چه شک اینک گواه روشن من
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
امشب ستاره ھای مرا آب برده است
خواب خورده است خورشید واره ھای مرا ،
نام شھاب ھای شھید شبانه را
آفاق مه گرفتھ ھم از یاد برده است
از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد
آن سبز جاودانه ھم انگار مرده است
ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید
از سورت ھزار زمستان فسرده است
ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم که بار جھانم به گرده است
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای عشق ای کشیده به خون ننگ و نام را
گلگونه به غاز کرده رخ صبح و شام را
با دست ھای لیلی خود بافته به ھم
طومار قیس و رشته ی ابن السلام را
ای قبله ی قبیله ! که در ھر نماز خود
ھشیار و مست رو به تو دارد سلام را
در بسته شد به روی ھمه چون تو آمدی
ای خاص کرده معنی ھر بار عام را
نیلوفری که بوی تو را داشت ، یاس من
شاھد که پاک وقف تو کردم مشام را
نفس شدن ! ادامه ! بدانسانکه می کشی
از حسرت تمام نبودن ، تمام را
شکر تو باد عشق ؟ که گاھی چشانده ای
در جام شوکران ، شکر این تلخاکام را
کلمه گرفتم اینکه خدا بود یا نبود
من از دم تو روح دمیدم کلام را
انبوه شد به رغم تو اندوه در دلم
از ھم بپاش عشق من ! این ازدحام را