پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آتش غرش بلندي كرد ، سپس شعله هايش كه به رنگ سبز زمردي در آمده بودند به اندازه قد فرد بالا
« بازار تراورز » : آمد و او را به درون اجاق كشيدند. فرد قبل از اين كه ميان شعله ها ناپديد شود فرياد زد
وقتي جورج داشت از درون گلدان پودر برمي داشت، خانم ويزلي رو به هري گفت:
- بايد نام محلي را كه قصد داري بروي با صداي بلند بگويي ، عزيزم. مواظب باش كه از اجاق مناسبي
خارج بشي. تعداد اجاق هاي خانه جادوگرها زياد است، اما اگر واضح حرف بزني...
آقاي ويزلي در حالي كه مقداري پودر بر مي داشت گفت:
- او اين كار را خيلي خوب انجام مي ده، مالي، نگرانش نباش.
- اما، عزيزم، اگر او گم بشه، ما به عمو و خال هش چي بگيم؟
دادلي خيلي خوشحال خواهد شد اگر من » : هري به او اطمينان داد براي آنها اصلاً اهميت ندارد . و گفت
«. براي هميشه درون لول ههاي بخاري گم بشم
خانم ويزلي گفت:
- بسيار خوب ... در اين صورت ... تو بعد از آرتور برو . به محض اين كه درون شعله ها رفتي مقصدت را با
صداي بلند اعلام كن...
رون سفارش كرد:
- و دس تهاتو صاف پهلويت نگهدار.
خانم ويزلي اضافه كرد:
- و چش مهاتو ببند. به خاطر دوده...
رون گفت:
- و تكان نخور، و گرنه، درون يك اجاق بد فرود مي آيي.
- ترس هم به خود راه نده و فوراً خارج نشو. جايي منتظر باش تا فرد و جورج تو را ببينن.
هري در حالي كه سعي مي كرد تمام اين سفارشات را به خاطر بسپارد، مقداري پودر سفر برداشت و نزديك
آتش شد . او نفس عميقي كشيد و پودر را درون اجاق ريخت و يك قدم جلو رفت ، شعله هاي آتش گر ماي يك
نسيم ملايم را داشتند. او دهانش را باز كرد تا مقصدش را بگويد اما مقدار زيادي دوده وارد گلويش شد.
او در حالي كه سرفه مي كرد با لكنت گفت:
-... با... زار... ترا... ورز.
در اين هنگام احساس كرد درون گردبادي عظيم كشيده شده . او به نظرش رسيد درون غرش هايي كر
كننده با سرعت تمام دور خود مي چرخد. سعي كرد چشمانش را باز نگه دارد ، اما شعله هاي سبز جلوي
چشمانش مي رقصيدند و حس ناخوشايندي به او مي دادند . آرنجش محكم به چيزي برخورد كرد و فوراً
دست هايش را صاف پهلويش نگه داشت و همچنان چرخيد و چرخيد و چرخيد ...، او حس مي كرد در تمام طول
مسير نسيم خنكي به صورتش مي خورد... چشمانش را كمي باز كرد و از پشت عينكش تصوير مبهمي از
اجاق هاي خانه هاي كه نمي شناخت مشاهده كرد ... حالت تهوع داشت . نزديك بود غذايي را كه خورده بود بالا
بياورد... او دوباره چشم هايش را بست و اميد داشت هر چه سر يع تر اين وضع خاتمه پيدا كند ... بالاخره با
صورت روي زمين سرد سنگي افتاد و عينكش در اثر برخورد با سنگ شكست.
گيج و مبهوت در حالي كه سر تا پايش را دوده سياه فرا گرفته بود ، با احتياط از جايش برخاست و عينك
شكسته اش را به چشمش زد . كسي در آن اطراف نبود . نمي دانست كجا فرود آمده است . او خود را درون اجاق
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
يك مغازه بزرگ جادوگري يافت كه نور كافي نداشت ... اما هيچ كدام از وسايلي كه در فهرست هاگوارتز
بود در اين مغازه به چشم نمي خورد! درون ويترين مغازه ، يك دست چروكيده ، يك دست كارت بازي خون آلود
و يك چشم درشت شيشه اي وجود دا شت. نقاب هاي شيطاني كه به نظ ر مي رسيد به پايين خيره شده اند ، به
ديوارها آويخته شده بودند . يك اسكلت انسان روي پيشخوان مغازه قرار داشت و انواع سلا ح هاي تيز و زنگ
زده از سقف آويزان بودند . بدتر ازهمه، خيابان تنگ و تاريكي بود كه آن طرف ويترين مغازه مشاهده م ي شد و
نداشت. « مسير عبور » هيچ شباهتي به
هري بايد هر چه زودتر از آن جا خارج مي شد. او كه بيني اش بعد از سقوط هنوز درد مي كرد، بي سر و صدا
به طرف در مغازه رفت . هنوز در نيمه راه بود كه سايه دو نفر را پشت ويترين ديد كه خواستند وارد مغازه شوند .
يكي از آن دو نفر كسي بود كه هري دلش نمي خواست با قيافه دودي و عينك شكسته اش با او روبرو شود : او
كسي نبود جز دراكو مالفوي.
هري سريع نگاهي به اطراف انداخت و كمد سياه بزرگي را در سمت چپش ديد . او با عجله درون كمد پريد
و درهاي آن را روي خودش بست و لاي آن را كمي باز كرد تا بتواند آ نچه را كه در مغازه اتفاق مي افتد را
ببيند. چند لحظه بعد، زنگوله بالاي در به صدا در آمد و مالفوي وارد شد.
مردي كه همراه او بود نمي توانست كسي جز پدرش باشد . او هم چهر هاي رنگ پريده، بيني اي نوك تيز و
چشماني خاكستري و سرد داشت . آقاي مالفوي در حالي كه به اشيا داخل مغازه نگاه مي كرد به طرف
پيشخوان رفت و زنگوله كوچكي را كه روي آن بود به صدا درآورد.
سپس رو به پسرش كرد و گفت:
- به چيزي دست نزن دراكو.
مالفوي كه دستش را به طرف چشم شيش هاي دراز كرده بود پاسخ داد:
- فكر مي كردم تو مي خواي برام يك هديه بخري.
پدرش در حالي كه با انگشتانش روي پيشخوان ضربه مي زد، گفت:
- به تو گفتم كه به زودي يك جاروي مسابقه برات مي خرم.
مالفوي با بدخلقي پاسخ داد:
- چه فايده داره ، من كه عضو تيم مدرسه نيستم . هري پاتر ، پارسال يك جارو به نام نيمبوس 2000 داشت.
او با اجازه مخصوص دامبلدور توانست در تيم گريفنيندور بازي كنه . او آن قدرها هم بازيكن خوبي نيست ، فقط
چون مشهور هست... شهرت او به خاطر اثر زخم لعنتي است كه روي پيشاني دارد...
مالفوي خم شد تا قفس هاي را كه پر از جمجمه انسان بود وارسي كند.
- همه دني ا مي دونن كه او واقعاً باهوش است ، هري پاتر خارق العاده ، با آن اثر زخم روي پيشاني و
جاروي...
آقاي مالفوي نگاهي عصباني به پسرش انداخت و گفت:
- تو صد دفعه اين چيزهارا به من گفت ه اي. و بهت يادآوري مي كنم بي احترامي به هري پاتر دور از احتياطه ،
چون اكثر جادوگران او را به عنوان قهرماني شايسته مي شناسند كه باعث ناپديد شدن لرد سياه شد ... آه، آقاي
بارجو.
مردي با شانه هاي افتاده پشت پيش خوان ظاهر شد . او موهاي بلند چربش را كه روي پيشان ي اش افتاده
بود با دست عقب زد.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آقاي بارجو با لحن چاپلوسان هاي گفت:
- اقاي مالفوي ، چقدر از ديدن شما خوشحالم . واقعاً مرا مفتخر كرديد ... مالفوي جوان هم كه اينجا هستند
جاي بسي خوشبختي است... چه كار مي توانم برايتان انجام دهم؟
بايد اجناسي رو كه همين امروز صبح برام رسيده به شما نشان بدم، قيمت آنها خيلي مناسب...
آقاي مالفوي حرف او را قطع كرد و گفت:
- آقاي بارجو، اين دفعه، من نمي خرم، مي فروشم.
- مي فروشيد؟
لبخند آقاي بارجو محو شد.
آقاي مالفوي يك طومار چرمي از جيبش درآورد و گفت:
- مطمئناً شما خبر دارين كه وزارت تعداد بازرسي ها را زياد كرده . من در خان ه ام چيزهايي دارم كه اگر روزي
وزارت از وجود اونا آگاه بشه باعث دردسرم خواهد شد...
آقاي بارجو عينكش را نوك بين ياش گذاشت و به فهرست اجناس نگاهي انداخت.
- در هر حال وزارت به شما كاري نخواهد داشت، قربان؟
- هيچ كس تا به حال خونه منو بازرسي نكرده . نام مالفوي هنوز از احترامي خاص برخورداره ، اما وزارت
تعداد بازرسي را افزايش داده . همه از اقدامات تازه وزارت در حمايت از مشنگ ها صحبت مي كنن... بدون شك
اين هم زير سر اين آرتور ويزلي ژنده پوشه او عاشق مشن گهاست. احمق...
هري از عصبانيت خونش به جوش آمد.
-... و همان طور كه مي بينين، ممكن است اين شايعات بازرسي به حقيقت بپيونده.
آقاي بارجو گفت:
- البته قربان، مي فهمم. خوب ببينيم اين...
دراكو در حالي كه دست چروكيده اي را كه روي بالشتك بود نشان مي داد گفت:
- مي تونيد اينو به من بدين.
آقاي بارجو فهرست اجناس آقاي مالفوي را روي پيشخوان رها كرد و با عجله به سمت دراكو رفت و با
تعجب گفت:
- آه! دست روشنايي را مي گين! وقتي كسي يك شم ع روشن را كف اين دست بذاره ، فقط خودش مي تونه
از روشنايي اون بهره مند بشه . ديگران در تاريكي مي مونن ! يك وسيله سودمند براي دزد ه ا و غارتگرها .
پسرتان خيلي با سليقه است، قربان.
آقاي مالفوي با لحن سردي گفت:
- من اميدوارم او چيزديگري جز يك دزد و غارتگر بشه.
آقاي بارجو با دست پاچگي اضافه كرد:
- من نمي خواستم شما را برنجانم، قربان، باور كنيد.
آقاي مالفوي با لحن سردتري گفت:
- با اين حال، اگر اون خوب درس نخونه، اين شغل در انتظارشه.
دراكو جواب داد:
- تقصير من نيست. همه استادها براي خودشون نور چشمي دارن، مثلاً هرميون گرانجر...
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آقاي مالفوي با تشر گفت:
- واقعاً خجالت آوره. دختري كه خانواد هاش نيز جادوگر نيست درامتحانات نمراتي بهتر از تو گرفته.
هري از ديدن قيافه عصباني دراكو آن قدر خوشحال شد كه دوست داشت فرياد بزند.
آقاي بارجو با چاپلوسي گفت:
- همه جا همين طوره. هر روز احترام و حيثيت جادوگرها كم تر و كم تر مي شه...
آقاي مالفوي با حالت مغروران هاي حرف او را قطع كرد و گفت:
- اما احترام من كم نشده.
آقاي بارجو تعظيمي كرد و اضافه كرد:
- احترام شما براي من هم كم نشده، قربان.
آقاي مالفوي با بي تفاوتي گفت:
- در اين صورت ، شايد بتونيم سراغ فهرست اجناسي كه به شما دادم بريم . بايد به شما بگم كه من كمي
عجله دارم، بارجو، كارهاي مهمي دارم كه بايد انجام بدم.
آن وقت آنها شروع كردند به چانه زدن سر قيمت اجناس . هري با نگراني دراكو را ديد كه تمام اشيا درون
مغازه را وارسي مي كرد و به مخفي گاه او نز ديك و نزديك تر مي شد. او ابتدا طناب داري را تماشا كرد ، سپس
دست نزنيد ، جادو شده است ، اين » . با نيشخند نوشته روي مقوايي را كه جلوي يك گردنبند زيبا بود خواند
«. گردنبند باعث مرگ 19 تن از صاحبان مشنگش شده است
دراكو سپس چشمش به كمدي كه مقابلش قرار داشت افتاد. جلو رفت... دستش را به طرف كمد دراز كرد...
آقاي مالفوي در همين لحظه گفت:
- معامله تمام شد دراكو بيا بريم.
هري وقتي ديد دراكو از آن جا دور شد عرق پيشانيش را با سر آستينش را پاك كرد.
- اميدوارم روز خوبي داشته باشيد ، آقاي بارجو . من فردا در قصرم منتظر شما هستم تا بياييد و اين اجناس
را ببريد.
به محض اين كه در مغازه بسته شد، آقاي بارجو رفتار چاپلوسانه اش را كنار گذاشت.
- خودت روز خوبي داشته باشي ، آقاي مالفوي ، اگر شايعاتي كه مردم مي گويند درست باشد ، چيزهايي كه
به من فروختي نصف اجناسي كه در قصرت پنهان كرد هاي نمي شه...
آقاي بارجو با قيافه اي گرفته در حالي كه كلمات نامفهومي را زمزمه مي كرد، ته مغازه ناپديد شد . هري چند
لحظه منتظر شد سپس بي سر و صدا از كمد بيرون آمد
از كنار ويترين عبور كرد و از مغازه خارج شد.
او عينك شكسته اش را به چشم زد و به اطراف نگاه كرد . خيابان باريكي بود كه تمام مغازه هايش اختصاص
به جادوي سياه داشتند . روي تابلوي مغازه اي كه درون اجاق آن فرود آمده بود نام بارجو بورك ديده مي شد و
از بقيه بزرگ تر بود . پشت ويترين مغازه روبرو سرهاي موميايي وحشت آوري قرار داشتند و كمي آن طرف تر
درون يك قفس بزرگ شيشه اي تعد اد زيادي عنكبوت زنده وجود داشت . دو جادوگر با قيافه هاي نامرتب پشت
يك در پنهان شده بودند و هري را تماشا مي كردند و در گوشي با هم حرف مي زدند.
هري هر لحظه ترسش بيش تر مي شد. او در حالي كه سعي مي كرد عينكش را روي چشمانش نگه دارد به
راه افتاد و اميدوار بود راهي براي خارج شدن از آن جا پيدا كند
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
يك تابلوي چوبي كهنه كه بالاي سردر مغاز ه اي كه شم ع هاي سمي مي فروخت آويزان بود ، به هري
فهماند كه او در خيابان آمبروم است . اما اين موضوع هيچ كمكي به او نكرد ، او تا به حال نام اين محل را
نشنيده بود . بدون شك دودهايي كه در بخار ي منزل ويزل ي ها وارد گلويش شد نگذاشت كه او نام مقصدش را
واضح تلفظ كند. او كه سعي مي كرد خونسردي خود را حفظ كند، دنبال راه چاره مي گشت.
در اين هنگام صدايي در گوشش گفت:
- گم شد هاي، عزيزم؟
هري ازجا پريد . پيرزن جادوگري جلوي او ظاهر شد كه يك سيني پر از ناخن ان سان دستش بود . پيرزن نيم
نگاهي به او انداخت و وقتي لبخند زد دندان هاي زردش ديده شدند. هري يك قدم عقب رفت و گفت:
- نه، نه، چيزي نيست. من فقط...
- هري! تو اينجا چه كار مي كني؟
قلب هري به تندي مي زد. ناگهان پيرزن جادوگر انگار كه غافل گير شده باشد ، از جا پريد ، سيني اش وارونه
شد و ناخن هايش روي پاهايش ريخت . پيرزن شروع كرد به نفرين كردن در همان حال ، هاگريد ، شكاربان
هاگوارتز، كه هيكل تنومندي داشت با گا م هاي بلند به طرف آنها آمد. چشمان سياهش بالاي ريش پرپشتش
برق مي زد.
هري كه خيالش راحت شده بود با تعجب گفت:
- هاگريد! من گم شدم... پودر سفر...
هاگريد دستش را پشت گردن هري گذاشت و در حالي كه اورا از آن جا دور مي كرد، سيني خالي جادوگر را
نيز از دستش انداخت . نعره هاي دلخراش پيرزن تا انتهاي خيابان شنيده مي شد. هري كمي آن طرف تر چشمش
به ساختماني افتاد كه برايش خيلي آشنا بود. بانك گرينگوتز. هاگريد او را به مسير عبور آورده بود.
هاگريد با غرغر گفت:
- تو در وضع خطرناكي بودي!
او لباس هاي دوده اي هري را با چنان شدتي فوت كرد كه باعث شد او درون ظرفي پر از تاپاله اژدها كه
جلوي يك مغازه دارو فروشي بود پرتاپ شود.
- چه كسي به تو گفته است در آمبروم ول بگردي ؟ اينجا محله خيلي بديه . اميدوارم كسي تو رو آن ج ا
نديده باشه.
هري در حالي كه خم مي شد تا نگذارد هاگريد دوباره او را فوت كند، پاسخ داد:
- من خودم متوجه شدم، من به شما گفتم كه گم شده بودم شما اينجا چه كار مي كردين؟
هاگريد گفت:
- من براي خريد سمي كه حلزون را نابود مي كنه اومدم . آنها تمام كل م هاي مزرعه مدرسه را از بين برد ه ان.
تو تنها اومدي؟
هري توضيح داد:
- من با خانواده ويزلي بودم، اما از هم جدا افتاديم. بايد اونا را پيدا كنم.
آنها شروع به قدم زدن در خيابان كردند.
هاگريد پرسيد: چرا به نام ههايم جواب نمي دادي؟
هري كه به زحمت گا م هاي بلند او را دنبال مي كرد ماجراي ملاقات با دابي را براي او تعريف كرد و اين كه
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
دورسلي ها او را وادار به فرار كردند.
هاگريد با عصبانيت گفت:
- اي مشنگ هاي بدجنس! اگر مي دونستم...
- هري! هري! اونجا رو نگاه كن!
هري سرش را بالا گرفت و هرميون گراجر را بالاي پل ه هاي ورودي بانك گرينگوتز ديد او با عجله از پل ه ها
پايين دويد. موهاي قهوه اي و پرپشتش در هنگام دويدن به زيبايي اين طرف و آن طرف مي رفت.
- چه اتفاقي براي عينكت افتاده ؟ سلام، هاگريد... چقدر از ديدن هر دوي شما خوشحالم ... هر ي تو هم
مي خواي به بانك گرينگوتز بري؟
- آره، وقتي ويزلي ها را پيدا كردم.
هاگريد لبخندي زد و گفت:
- مثل اين كه پيداشون كردي.
در حقيقت ، رون، فرد، جورج، پرسي و آقاي ويزلي از بين جمعيت بيرون آمده و داشتند به طرف آنه ا
مي دويدند، آقاي ويزلي كه نفسش بريده بود با تعجب گفت:
- هري! ما اميدوار بوديم كه جاي خيلي دوري فرود نيامده باشي.
سپس سر كچل و براقش را با دستمال خشك كرد.
- مالي خيلي نگران بود. آه، خودش اومد!
رون پرسيد:
- كجا فرود آمدي؟
هري با قياف هاي ناراحت پاسخ داد:
- در خيابان آمبروم.
فرد و جورج يك صدا گفتند:
- چه وحشتناك!
رون با حسرت گفت:
- ما حق نداريم به اونجا بريم.
هاگريد گفت:
- من از اين بابت خوشحالم!
خانم ويزلي بالاخره پيدايش شد. او در حالي كه دست جيني را گرفته بود دوان دوان به طرف آنها آمد.
- اوه هري عزيزم! خدا مي دونه كجا فرود آمدي.
او كه نفسش بند آمده بو د، از كيفش يك برس لباس بيرون آورد و مشغول پاك كردن لبا س هاي دوده اي
او كه هاگريد نتوانسته بود پاكش كند، شد.
آقاي ويزلي عينك هري را برداشت ، با چوبدستي جادويي اش ضربه اي به آن زد و آن را به او برگرداند .
عينك كاملاً نو شده بود.
هاگريد گفت:
- من بايد برم. در هاگوارتز مي بينمتان!
خانم ويزلي گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- خيابان آمبروم! آه، هاگريد، خوشحالم كه اونو پيدا كردي! نمي تونم تصور كنم...
هاگريد خداحافظي كرد و با گا م هاي بلند از آنها دور شد . او در بين جمعيتي كه در خيابان رفت و آمد داشتند
يك سر و گردن بلندتر بود.
وقتي همگي از پله هاي بانك بالا مي رفتند هري به رون و هرميون گفت:
- حدس بزنين كي رو تو مغازه بارجوبورك ديدم. مالفوي وپدرش.
آقاي ويزلي كه پشت سر آنها بود، فوراً پرسيد:
- لوسيوس مالفوي چيزي خريد؟
- نه او براي فروش آمده بود.
آقاي ويزلي كه راضي به نظر مي رسيد گفت:
- پس، او نگرانه، آه، چقدر دوست دارم لوسيوس مالفوي را يكي از همين روزها دستگير كنم...
وقتي همگي وارد بانك شدند. خانم ويزلي اخطار كرد:
- مواظب باش ، آرتور. اين خانواده برايت دردسر به وجود ميارن . در افتادن با چنين شخص كله گنده اي، تو
رو به خطر مي اندازه.
آقاي ويزلي خشمگين شد و گفت:
- تو فكر مي كني من از پس او برنميام؟
اما پدر و مادر هرميون توجه او را جلب كرد . آنها جلوي راهروي درازي كه به سالن بزرگ مرمرين منتهي
مي شد ايستاده بودند. آنها كه كمي نگران شده بودند منتظر بودند هرميون آنها را معرفي كند.
آقاي ويزلي با خوشحالي گفت:
- شما مشنگ هستيد ! بهتره كه حتماً يك نوشيدني با هم بخوريم ! شما توي بانك چه داريد ؟ آه شما پول
مشنگ ها را با ما عوض مي كنيد؟ مالي، نگاه كن!
او كه كاملاً هيجان زده بود. اسكناس ده لير هاي را كه دست آقاي گرانجر بود به همسرش نشان داد.
رون به هرميون گفت:
- به زودي همديگر رو مي بينيم.
يكي از نگهبانان گرينگوتز هري و خانواده ويزلي را به طرف راهروهاي زيرزميني كه پول هايشان آن جا قرار
داشت راهنمايي كرد . آنها براي رسيدن به گاوصندو ق هاي خودسوار واگن هاي كوچكي كه روي ريل حركت
مي كردند شده و از راهروهاي زيرزميني بانك عبور كر دند. هري از اين گردش كه او را به ياد جشن مشن گ ها
مي انداخت لذت مي برد. اما وقتي نگهبان در گاوصندوق ويزلي ها را باز كرد، اوخيلي ناراحت شد ، ناراحت تر از
وقتي كه خود را درخيابان آمبروم يافت . در حقيقت، درون گاوصندوق آنها فقط يك مشت سكه نقره و يك
سكه طلا باقي م انده بود . خانم ويزلي به گوشه هاي گاوصندوق نگاه كرد تا مطمئن شود پول ديگري باقي
نمانده باشد ، سپس تمام سك ه ها را جمع كرد و درون كيفش ريخت . هري بيش تر ناراحت شد وقتي همه جلوي
گاوصندوق او رسيدند . او در حالي كه سعي مي كرد آنها محتويات درون گاوصندوقش را نبينند ب ا عجله چند
مشت سكه درون كيف چرم ياش ريخت.
آنها وقتي به در ورودي بانك رسيدند دوباره از يكديگر جدا شدند . پرسي زير لب گفت كه او يك قلم پر نو
احتياج دارد . فرد و جورج بين جمعيت ، دوستشان لي جوردن را ديده بودند . خانم ويزلي و جيني به مغاز ه اي كه
لباس هاي دست دوم م ي فروخت رفتند . و اما آقاي ويزلي اصرار داشت همراه آقاي گرانجر به كافه شودرون
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
باوور بروند و يك نوشيدني بخورند.
خانم ويزلي موقع رفتن گفت:
- ما يك ساعت ديگه براي خريد كتا بهاتون به مغازه فلوري وبوت مي ريم.
او با صداي بلند به دوقلوها كه از آنها كمي دورتر بودند گفت:
- و شما به هيچ وجه پاتونو تو خيابان آمبروم نمي ذارين!
هري، رون و هرميون از خيابان سنگفرشي عبور كردند . صداي به هم خوردن سكه هاي طلا و برنز درون
جيب هري ، او را براي خرج كردن وسوسه مي كرد. او سه تا بستني بزرگ توت فرنگي خريد و هر سه در حالي
كه ويترين مغاز ه ها را تماش ا مي كردند بستني هايشان را ليس مي زدند. آنها فرد و جورج را ديدند كه با لي
ساخت دكتر فيلي باستر بودند . آن طرف تر پرسي « ترقه هاي ضد رطوبت و بي خطر » جوردن در حال خريد
بود. « سرگذشت شاگردان ارشد معروف بود » درون مغازه سمساري محو تماشاي كتابي با عنوان
رون نوشته پشت جلد آن كتاب را با صداي بلند خواند:
- مطالعه سرگذشت زندگي ارشدهاي هاگوارتز. واقعاً جالبه...
پرسي با لحن سردي پاسخ داد:
- برو كنار.
رون آهسته توضيح داد:
- پرسي خيلي بلند پروازه. او نقشه هايي در سر داره. او دلش مي خواد وزير جادوگري بشه.
آنها به گردش خود ادامه دادند و يك ساعت بعد ، به طرف كتاب فروشي فلوري و بوت به راه افتادند . فقط
آنها نبودند كه مي خواستند به آن جا بروند ، وقتي نزديك مغازه رسيدند ، با تعجب جمعيت زيادي را جلوي در
مغازه ديدند . علت اين ازدحام ، كلماتي بود كه روي يك تكه پارچه نوشته شده و به سر در مغازه نصب شده
بود:
را كه سرگذشت خود اوست به « من جادويي » 16 كتاب / 12 تا 30 / گيلدروي لاكهارت ، امروز از ساعت 30 »
«. همه اهدا مي كند
هرميون فرياد زد:
- ما مي تونيم اونو ملاقات كنيم! او نويسنده بيش تر كتاب هاي درسيه!
جمعيت را اكثرا جادوگرهاي زن به سن وس ال خانم ويزلي تشكيل مي دادند. جادوگر كتابفروش كه به نظر
خسته مي آمد جلوي در ورودي ايستاده بود و سعي مي كرد نظم را در جمعيت ايجاد كند. او با صداي بلند گفت:
- خانم ها خواهش مي كنم آرامش خود را حفظ كنيد... هل ندين... مواظب كتاب ها باشين...
هري، رون و هرميون م وفق شدند خود را به داخل كتاب فروشي برسانند . يك صف طولاني داخل مغازه به
وجود آمده بود و در اول صف گيلدروي لاكهارت كتاب هايش را امض ا مي كرد و هديه مي داد. هر سه نفر يك
را برداشتند و در جايي كه خ انواده « سير و سياحت با ارواح » يا « سفر با مردگان خون آشام » نسخه از كتاب
ويزلي منتظرشان بودند وارد صف شدند.
خانم ويزلي گفت:
- آه، شما اومدين، بسيار خوب.
او كه نفسش بند آمده و مرتب به موهايش دست مي كشيد، گفت:
- ما به زودي اونو ملاقات مي كنيم..
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وقتي صف جلو رفت ، آنها گيلدروي لاكهارت را مشاهده كردند كه پشت ميز نشسته بود . مي ز با
عكس هاي بزرگ خود او تزيين شده بود . او در عكسهايش با لبخندبه جمعيت چشمك مي زد. لاكهارت واقعي
يك رداي بلند جادوگري به رنگ آبي به تن داشت كه كاملاً رنگ چشمانش بود ، كلاه تيزش را كمي كج
روي موهاي حالت دارش گذاشته بود كه او را دوست داشتن يتر مي كرد.
يك مرد كوتاه قد بد اخلاق با يك دوربين بزرگ مرتب از او عكس مي گرفت. هر بار كه دوربين فلاش
كوركننده اي مي زد دود بنفش رنگي از آن خارج مي شد.
عكاس در حالي كه عقب عقب مي رفت تا زاويه بهتري داشته باشد به رون تشر زد:
- برو كنار! اين عكس براي مجله جادوگريه.
رون كه پايش توسط مرد كوتاه قد لگد شده بود جواب داد:
- اين دليل نمي شه كه پاي مردم را لگد كني!
گيلدروي لاكهارت صدايش را شنيد و سرش را بالا گرفت تا رون را ببيند كه چشمش به هري افتاد .
لحظه اي او را نگاه كرد، سپس از روي صندليش برخاست و با صداي بلند گفت:
- خداي من، تو هري پاتر نيستي؟
صداي پچ پچ جمعيت بلند شد و لاكهارت با عجله به سمت هري رفت ، دست او را گرفت و در ميان
تشويق فراوان حاضرين او را به سمت ميز برد . وقتي لاكهارت بنا به تقاضاي عكاس كه مرتب عكس
مي گرفت و دودش را نصيب ويزل يها مي كرد، دست هري را فشرد، گونه هاي هري از خجالت سرخ شدند.
لاكهارت كه دندان هاي درخشانش كمي پيدا بود گفت:
- يك لبخند زيبا بزن. من و تو با هم اين كار را مي كنيم.
او بالاخره دست هري را رها كرد . هري كه انگشتانش بي حس شده بودند خواست نزد ويزلي ها برود ، اما
لاكهارت دستش را دور شان ههاي او گرفت و او را محكم به خود فشار داد.
سپس در حالي كه با تكان دست جمعيت را به سكوت دعوت مي كرد با صداي بلند گفت:
- خانم ها و آقايان ، الآن لحظه فوق العاده ايه! مي خواهم خبري به شما بدهم ! امروز وقتي هري پاتر جوان
وارد مغازه فلوري و بوت شد ، فقط مي خواست كتاب سرگذشت منو داشته با شه و حالا خوشحال مي شوم كه
سري كامل كتا بهامو به او هديه بدم...
جمعيت دوباره شروع به تشويق كرد.
به دست خواهد آورد. « من جادويي » - هري به هيچ وجه خبر نداشت كه به زودي چيزي بيش تر از كتاب
لاكهارت هري را محكم تكان داد به طوري كه باعث شد عينكش تا نوك بين ي اش پايين بيايد. او در ادامه
گفت:
را خواهند داشت . بله خان م ها و آقايان ، من با كمال « من واقعي » - در حقيقت ، او و همكلاس ي هايش كتاب
را در مدرسه هاگوارتز « دفاع در برابر جادوي سياه » افتخار به شما اعلام مي كنم كه از اول سپتامبر ، من درس
تدريس خواهم كرد.
در ميان تشويق و فرياد هاي شاد جمعيت ، هري سري كامل كتاب هاي گيلدروي لاكهارت را به عنوان
هديه دريافت نمود . او در حالي كه زير سنگيني كتاب ها تلوتلو مي خورد، خود را به گوشه اي از مغازه كه جيني
با پاتيل جديدش منتظر ايستاده بود رساند.
هري در حالي كه كتا بها را داخل پاتيل م يانداخت زير لب گفت
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- بگير، اين كتاب ها مال تو، من براي خودم مي خرم.
در اين هنگام هري صدايي شنيد كه فوراً شناخت، صدا گفت:
- از اين موضوع حسابي خوشحالي پاتر؟
او از جايش برخاست و روبه رويش دراكو مالفوي را ديد كه هميشه لحن تمسخرآميزي داشت.
مالفوي ادامه داد:
- هري پاتر مشهور. ممكن نيست وارد يك كتاب فروشي بشه و عكسش روي جلد مجل هها نره.
جيني در حالي كه با عصبانيت به مالفوي نگاه مي كرد جواب داد:
- راحتش بذار، او خودش نمي خواست.
اين اولين بار بود كه در حضور هري حرف مي زد.
مالفوي با طعنه گفت:
- خوب، پاتر، مي بينم كه براي خود دوست دختر پيدا كرد هاي؟
جيني از خجالت سرخ شد . در همين حال رون و هرميون در حالي كه تعداد زيادي از كتاب هاي لاكهارت را
در دست داشتند، از بين جمعيت به سمت آنها آمدند.
رون طوري به مالفوي نگاه كرد كه انگاراو يك مزاحم است. در همين حال به او گفت:
- آه، تو هستي، از ديدن هري در اينجا غافلگير شدي، نه؟
مالفوي پاسخ داد:
- ويزلي، ديدن تو در اين مغازه بيش تر مرا غافل گير كر د. فكر مي كنم پدر و مادرت به خاطر خريد
كتاب هاي تو مجبورن يك ماه گرسنه بخوابن.
رون هم مثل جيني از خجالت سرخ شد . او كتاب هايش را درون پاتيل اندا خت و به سمت مالفوي هجوم
آورد، اما هري و هرميون او را عقب كشيدند.
آقاي ويزلي كه همراه فرد و جورج بين جمعيت گير افتاده بود فرياد زد:
- رون! چكار مي كني؟ بيا، بريم، اينجا خيلي شلوغه.
- خوب، خوب، آرتور ويزلي.
اين صداي آقاي مالفوي بود . او دستش را روي شانه دراكو گذاشته و همان حالت تمسخرآميز را به خود
گرفته بود.
آقاي ويزلي سرش را تكان داد و با لحن سردي گفت:
- لوسيوس.
مالفوي با صداي بلند گفت:
- شنيده ام كه در وزارتخانه حسابي مشغول هستي . تمام اين بازرسي ها... اميدوارم حداقل اضافه كاري بهت
بدن؟
او دستش را درون پاتيل جيني فرو كرد و از ميان كتاب هاي نو گيلدروي لاكهارت ، كتاب كهنه دست دومي
بيرون آورد و گفت: « راهنماي تغيير شكل براي تازه كارها » را با نام
- ظاهراً نمي دن. چرا آبروي جادوگرها را مي بري وقتي به اندازه كافي پول بهت نمي دن تا بتواني كتاب نو
براي بچ هات بخري؟
آقاي ويزلي بيش تر از رون وجيني خجالت كشيد