پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
31
زاغچه و کبوترها
زاغچه ای دید که به کبوترها خوب دانه و آب می دهند ، پس پر و بال خود را رنگ کرد و به لانه آنها رفت .
کبوترها ابتدا خیال کردند او یکی از خودشان است و به درون لانه راهش دادند . اما بعد زاغچه وضع خود را از یاد برد و مثل زاغچه ها غار غار کرد .
کبوترها او را نوک زدند و از لانه بیرون کردند .
زاغچه پرواز کرد و نزد زاغچه های دیگر رفت ، ولی چون پر و بالش سفید بود زاغچه ها ترسیدند و آنها هم او را از خود راندند.
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
32
عقاب و لاک پشت
لاک پشتی از عقابی خواست که به او پرواز کردن بیاموزد .
عقاب گفت که پرواز کار لاک پشت ها نیست .
ولی لاک پشت آنقدر التماس کرد که عقاب او را در چنگال گرفت و با خود به آسمان برد و از آنجا رها کرد .
لاک پشت روی صخره ها افتاد و قطعه قطعه شد و مرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
33
خر و اسب
روزی روزگاری مردی یک خر و یک اسب داشت . در حالی که آنها در جاده راه می رفتند خر به اسب گفت :
" این بار خیلی برای من سنگین است و قدرت ندارم تمام راه آن را ببرم . کمی از آن را تو بگیر . "
اسب نپذیرفت و خر از ناتوانی افتاد و مرد . آنگاه مرد تمام بار خر و همچنین پوست خر را پشت اسب گذاشت .
اسب نالید و گفت : " بیچاره شدم ، چه بلایی سرم آمد ! حاضر نشدم به داد خر برسم ، حالا بارش را که می برم هیچ ، جور پوستش را هم می کشم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
34
شیر و موش
شیری در خواب بود . موشی از پشت او بالا رفت . شیر از خواب پرید و موش را گرفت . موش التماس کرد که شیر آزادش کند .
" اگر آزادم کنی روزی به دردت خواهم خورد . "
شیر از فکر اینکه موش بتواند کاری برایش انجام دهد خنده اش گرفت و او را آزاد کرد .
روزی شکارچی ها آن شیر را اسیر کردند و به درختی بستند . موش که صدای غرش شیر را شنیده بود به سرعت رفت و طناب ها را جوید و گفت : " یادت هست چه طور به من خندیدی ، چون فکر نمی کردی که بتوانم کاری برایت انجام دهم ؟ حالا ببین که از موش هم کارهایی برمی آید . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
35
زن و مرغ
مرغی هر روز یک تخم می گذاشت . زن خانه فکر کرد که اگر غذای بیشتری به مرغ بدهد مرغ دو برابر تخم خواهد کرد .
پس همین کار را کرد .
مرغ هم چاق شد و دیگر اصلاً تخم نکرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
36
مرغ و تخم های طلایی
مردی مرغی داشت که تخم طلا می گذاشت .
مرد می خواست بیش از اینها طلا داشته باشد ، پس به خیال اینکه در شکم مرغ شمش طلا وجود دارد حیوان را کشت .
ولی توی شکم مرغ درست مثل مرغ های دیگر بود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
37
سگ و خروس و روباه
سگی و خروسی راهی سفر شدند . هنگام غروب ، خروس برای خواب بر سر درختی رفت .
سگ پای درخت ، لای ریشه ها دراز کشید . وقت خروسخوان ، خروس قوقولی قوقویش را سر داد .
روباهی صدای او را شنید و به سرعت آمد .
روباه از خروس خواست پایین بیاید تا به خاطر آواز به آن قشنگی به او تبریک بگوید .
خروس گفت : " باید اول دربان را بیدار کنی ، او لای ریشه های درخت خوابیده است . همینکه او در را باز کرد من می آیم پایین . "
روباه برای پیدا کردن دربان شروع کرد به زوزه کشیدن . بلند شدن سگ همان و به پایان رسیدنکار روباه همان .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
38
راسو
راسویی به مسگری رفت و سوهانی را لیسید .
از زبان راسو خون راه افتاد .
او به خیال اینکه از سوهان خون آمده است خوشحال شد و تمام زبانش را لت و پار کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
39
شیر و خرس و روباه
شیری و خرسی تکه ای گوشت پیدا کردند و بر سر آن به جان هم افتادند . نه خرس از مبارزه دست کشید و نه شیر .
مدت زیادی با هم جنگیدند تا خسته شدند و از پا افتادند .
روباهی تکه گوشت را که بین خرس و شیر افتاده بود دید ، آن را ربود و گریخت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
40
گرگ و پیرزن
گرگ گرسنه ای در جستجوی غذا بود . در کنار دهکده ای ، از درون خانه ای صدای گریه پسری به گوشش خورد که پیرزنی به او می گفت :
" اگر دست از گریه برنداری ، می دهم گرگ ترا بخورد . "
گرگ از آنجا تکان نخورد و صبر کرد تا پسر را به او بدند . شب از راه رسید . گرگ همچنان در انتظار بود تا اینکه شنید پیرزن می گوید :
" گریه نکن عزیزم ، ترا به گرگ نمی دهم . اگر گرگ جرأت کند بیاید اینجا ، در جا او را می کشم . "
گرگ پیش خودش فکر کرد : " اینجا بین حرف و عمل مردم از زمین تا آسمان فرق است . " و راهش را گرفت و رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان