جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
لعل
نمایش نسخه قابل چاپ
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
لعل
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
خون
قبلی هم میشد [nishkhand]
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
خروش
نا زنینا همه از جوش و خروش خم می
طالب باده ی آن نرگس مستانه شدیم
(راسخ ) این طرز غزل شیوه ی (سرخی) است مگر ؟
که همه پیر و جوان راهی میخانه شدیم
پیر
آن می که چراغ رهروان شد
هر پیر که خورد از ائ جوان شد
چراغ
که صبر ، راه درازی به مرگ پیوسته ست !
تو آرزوی بلندی و ، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست .
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است .
سبز
شب همگی بخیر.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آدم و هنگام درو
سبز!
چون بر آيد صبح گردد سبز دشت
تا ميان رسته قصيل سبز و کشت
دشت[labkhand]
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفته گان چراغ بر نمیکند
پرنده
فروغ فرخزاد
پرنده گفت: "چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت".
پرنده از لب ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت.
پرنده کوچک بود.
پرنده فکر نمی کرد.
پرنده روزنامه نمی خواند.
پرنده قرض نداشت.
پرنده آدمها را نمی شناخت.
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد.
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود...
آبی