پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
اینم داستان
معلم گفت بنویس سیاه و پسرک ننوشت!
معلم گفت هرچه میدانی بنویس!
وپسرک گچ را در دستش فشرد...
معلم عصبانی بود و گفت املای ان را نمیدانی؟!!
سیاه اسان بود وپسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود...
معلم سر او دادا کشید وپسرک نگاهش رابه دهان قرمز رنگ معلم دوخت...!!
وباز جوابی نداد...معلم به تخته کوبید وپسرک نگاه خود رابه سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد..!
معلم بار دیگر فریاد زد بنویس!گفتم هرچه میدانی بنویس!
وپسرک شروع به نوشتن کرد
کلاغ ها سیاهند.پیراهن مادرم همیشه سیاه است.جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ استوکیف پدر هم سیاه بو.قاب عکس پدر هم یک نوار سیاه دارد.
مادرم همیشه میگوید پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود.چشمان من سیاه است و شب سیاه تر...یکی از ناخن های مادربزرگ سیاه شده استو قفل در خانه مان سیاه است.
بعد اندکی لیستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس و سکوت انقدر سیاه بودکه پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سیاه است و خودنویس من با جوهر سیاه مینویسد...
گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و برگشت ،معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود وپسرک نگاه خود را به بند کفش های سیاه رنگ خود دوخته بود...
معلم گفت بنشین.
پسرک به سمت نیمکت خود رفت و ارام نشست .معلم کلمات درس جدید را روی تخته مینوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفترچه مشقشان رونویسی میکردند...
اما پسرک مداد قرمزی برداشت و ان روز مشق هایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت و پسرک میدانست قلب یک معلم واقعی هرگز سیاه نیست...
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
چندسال پیش در یک روز گرم تابستان پسرکوچکی با عجله لباس هایش را دراورد وخنده کنان داخل دریاچه کنار جنگل شیرجه رفت مادرش از کنار چادر تفریحی نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد...وحشت زده به سوی دریاچه دوید وبا فریادش پسرش را صدا زد پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا او را زیر اب بکشد ولی مادر از راه رسیدو بازوی پسرش را گرفت تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر انقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود کشاورزی که درحال عبور از ان حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید به طرف ان ها دوید وبا چنگکی محکم بر سر تمساح کوبید واو را فراری داد سپس پسر را سریع به بیمارستان رساندند دوماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کرد پاهایش با ارواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد پسرک زخم های پاهایش را با ناراحتی اما بازوهایش را با غرور نشان داد و گفت این زخم ها را دوست دارم این ها خراش های عشق مادرم هستند......
گاهی مثل یک کودک قدرشناس خراش های عشق خداوند به خودت را نشان بده.....خواهی دید که چقدر دوست داشتنی هستند
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
دلنوشته های.....
................ کوچک من.....
پیشکش........
.............. قلب بزرگ تو...
که تنها شقایق......
.............داغدیده ی.....
.......لحظه های......
....................دلم شدی...
..و به پاس آنهمه رنج...
....که به همراهیم کشیده ای.....
و برای نوگل من ....
.....که در دامان پاک تو
..................قد بر میکشد...
شاید روزی ...
...نه....
......تو هیچوقت....
....اینجا را ........
...........نخواهی خواند......
اما...
...دل من.....
........اگر ...........
..........تقدیرم را مجالی بود...
....باز هم .....
.........برای تو ......
..............خواهد نوشت.....
چه میشود کرد....
.............دل است دیگر......
....حتی اگر......
.............شکسته باشد...
کاش....
....میدانستی..
برگرفته از وبلاگ مترسک تنها[golrooz]
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
گفتي ستاره ماندنيست، ديدي ستاره هم شكست!؟
عهدي ميان ما نبود ،عهدِ نبسته هم گسست!!
اين خوابِ سبز از ابتدا ، يك اشتباه ساده بود
يك اشتباه ساده كه ، آخر مرا در هم شكست
گفتي :« تو را تقصير نيست ، نتوانمت در دل نشاند»
اين آخرين حرف تو بود ، حرفي كه بنيانم گسست
آري! بلور عاطفه ، با سنگِ بي مهري شكست
اين دل شكسته بود ، باز ، يكبار ديگر هم شكست
" آرزو بیگدلی"
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
این بار دگر شعری ندارم تا بنویسم
این بار مدادم خیس از اشک است و اشک
رنگی ندارد
تنها اثر بر جای می گذارد
اثری که شاید روزی آن را ببینی در نامه هایم
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
احساسم
تنهايي ست
وقتي
هزاران چشم
مرا مي پايند
درددل ها
چه خوش باور
مي گويم
از براي گوشي
که نمي شنود
آه اي شب
ببار لختي
براي دل ها
خسته تر از آنم
که عاشق پيشه ها
از سر هر کوچه
گلي آورند
مرا از باغچه ي
دلتنگي هايت
سهمي هست؟
گلي از گل هاي
عشق تو را
سهمي از من
هست؟؟
برگرفته از وبلاگ بی مخاطب های دلم[golrooz]
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
عاشقي درد است ودرمان نيز هم
مشكل است اين عشق وآسان نيزهم
جان فدا بايد به اين دلدادگي
دل كه دادي ميرود جان نيز هم
دامن از خار تعلق باز چين
باز گردي گل به دامان نيزهم
در نمازم قبله،گاهي پشت وروست
كافر عشقم،مسلمان نيزهم
عشق گفت از كفرو دين خواهي كدام
گفتمش اين خواهم وآن نيز هم
بي سروسامان شوي در پاي عشق
تا سرت بخشند وسامان نيز هم
ساقي ما چون مي اندر خمره پخت
ميدهد جامي به خامان نيز هم
شهريارا،شبچراغي يافتي
چشم و دلها كُن چراغان نيز هم.
(انتخابي از شعر استاد شهريار)
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
رفتم گفتم از "خـــــیِرش" می گذرم.....شنیدم که زیر لب گفت از "شـــــرش[FONT="]" خلاص شدم...[/FONT]بی انصــــــاف....
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
عبـور می کـنــم هـر روز
از کنـارِ نـــیمکت هـای ِ خالـی ِ پـارک ...
طـوری کـه انــگار کـسی در نـیـمکـت هـای ِ آخـریـنانـتـظـارم را می کـشد ...و بـه آن جـا کـه می رسم
بـــــایـد ...
- وانـمـود کـنم کـه بـاز هــم دیــر رسیـده ام!!
پاسخ : ► •فقط مجنون ها بخوانند!•◄
رفت و آمد ....
رفت و آمد ...
اینقدر رفت و آمد
که از یاد برد ،
چیزی به نام ماندن هم
وجود دارد...