روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
تا چند بسته ماندن در دام خود فریبی
با غیر آشنایی با آشنا غریبی؟
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
مائیم و آستانه دولت پناه تو
(حافظ)
واژه ها طعم نفس های تو را می دادند
قاصدك ها غزلت را به خدا می دادند
عشق ما معجزه ی آخر تنهایی بود
مدتی بود كه هی وعده به ما می دادند
واژه هایی كه به تعبیر قلم محتاجند
عشق را هدیه به این قافیه ها می دادند
از سكوت در و دیوار غزل می بارید
كوچه ها نیز به شعر تو بها می دادند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای نام او شد جان نیز هم
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود
دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفا كاري
در عشق تازه فتح رقيبش رافروغ فرخزاد