هردم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر ,به چشمت چيستم؟
ليك در آيينه مي بينم كه ,واي
سايه اي هم ز آنچه بودم نيستم...فروغ فرخزاد
نمایش نسخه قابل چاپ
هردم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر ,به چشمت چيستم؟
ليك در آيينه مي بينم كه ,واي
سايه اي هم ز آنچه بودم نيستم...فروغ فرخزاد
مهر خوبان دل ودین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنکه رخ زیبا برد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
در عطر بوسه هاي گناه الود
روياي آتشين تو را ديدم
همراه با نواي غمي شيرين
در معبد سكوت تو رقصيدم...فروغ فرخزاد
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
او شراب بوسه مي خواهد زمن
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را...فروغ فرخزاد
از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد
غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد
یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم
چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد.
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست...فروغ فرخزاد
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم .
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از تست .
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست