وگر سرای را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی
نمایش نسخه قابل چاپ
وگر سرای را سر خرابی نیست
اساس او به از این استوار بایستی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
وقتی دل سودایی می رفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
آسمان جای عجیبیست نمیدانستیم
عاشقی کار غریبیست نمیدانستیم
عمر مدیون نفس نیست نمیدانستیم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستیم
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
رفیق روزهای خوب رفیق خوب روزها
همیشه ماندگار من همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
دعاي نيمه شبي رفع صد بلا بكند
درون کلبه خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
درون سینه پرجوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند...
دل و دینم شد و دلبر به ملامت بر خاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت بر خاست