در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زآن آبت نشاید آب دست
نمایش نسخه قابل چاپ
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زآن آبت نشاید آب دست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای من است
تو که نزدیک تر از من به منی می دانی
دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد
هر زمان نغمه ی عشقی ست که من می شنوم
از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد
دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق
بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد
ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را
غم که با ماست مرا یاد تو می اندازد
دلا تا کی در این منزل فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که با یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت