امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
نمایش نسخه قابل چاپ
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
تا کي به تمناي وصال تو يگانه
اشکم شود از هر مژه چون سيل روانه
هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد
هر پاک روی که بود تردامن شد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
دیشب بهسیل اشک ره خواب میزدم
نقشی بهیاد خطّ تو بر آب میزدم
من آن ساكن شهر رسواييم
كه از شور بختي ، تماشاييم
فقير سر كوي آشفتگي
اسير دل و عشق و شيداييم
ز كم سوييم خلق باور كنند
كه فانوس شبهاي تنهاييم
چه نيرنگها ديدم از رنگها
همين بود محصول بيناييم
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
دنگ...فرصتي از كف رفت.قصه اي گشت تمام.لحظه بايد پي لحظه گذردتا كه جان گيرد در فكر دوام،اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،وا رهاينده از انديشه من رشته حالوز رهي دور و درازداده پيوند با فكر زوال.
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد
خواستم گفت خاک پای توام
عقلم اندر زمان نصیحت کرد