من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
نمایش نسخه قابل چاپ
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
می نویسم با نور
در هوایی از مهر
کاغذی از پر گلهای سپید
نه به یک بار و به ده بار،
که هزاران، شاید
می نهم در سبدی
از گل نیلوفر و احساس دلم
می سپارم
به دل قاصدکی تا برساند به دلت
تا بدانی
دل من
غرق تمنای نگاه تو هنوز
می نویسد شب و روز:
« خوب نازنین من
از همیشه تا هنوز
دوستت می دارم!...»
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نکته ی روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ی خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمّه ای از نفحات نفَسِ یار بیار
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
[golrooz]
تورا گم کرده ام امروز...وحالا لحظه های من گرفتارسکوتی سرد وسنگینند.وچشمانم که تا دیروزبه عشقت می درخشیدند،نمی دانی چه غمگینند.چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تونمیدانم چه خواهد شد؟؟؟پرازدلشوره ام،بی تاب ودلگیرمکجا ماندی که من بی توهزاران باردرهرلحظه می میرم!!
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
باشد که باز بینیم دیدار آشکارا