می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
نمایش نسخه قابل چاپ
می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
تیر آه ما ز گردون بگذرد محمد[nishkhand] خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد ... صبر و آرام تواند به من مسکین داد
در اتـاق رازهـای تـو سرک نـمیکـشم
بیــش از آنـچه خـواستی نـمیپـرم، قـبول کن
قـدر یـک قـفس که خلوتـت به هم نـمیخورد
گــاه نامه میبـرم میآورم، قــبـول کــن
نه ز تن دید او، که از جانان دید او
نی ندید از جان و، جانان دید او
در تحیر ماند و شست از خویش دست
پاک گشت از خویش و در گوشه نشست
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
دست در دست کسی
یعنی پیوند دو عشق پیمان دو جان
دست در دست کسی
داری اگر
دانی دست
چه سخن ها بیان میکند از دوست به دوست
دانی که را سزد صفت پاکی
آن کو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خودپرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق از او رسند به آسایش
هرگز به عمر خویش نیاساید
درد من بین باز کن بر من دری
ســرِّ غیبم گوی در جنبان سری
زین سخن جان قلم شد تافته
گشت از تیغ زبان بشکافته
همه فرزند آدمند بشر
میل بعضی به خیر و بعضی شر