دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
نمایش نسخه قابل چاپ
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
دید آنجا پس، جوان دیوانه ای
آشنا با حق نه چون بیگانه ای
گفت شبلی را تو مردی روشنی
گر سحرگاهان مناجاتی کنی
از زبان من بگو با کردگار
کو فکندی در جهانم بیقرار
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرج خواهی کن ولیکن آن مکن
نه مرا جامه نه نانی میدهی
نان چرا ندهی، چو جانی میدهی
چند باشم گرسنه ای جایگاه
گر نداری نان، ز جایی وام خواه!!!
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
تابه جایی رسی که می نرسد
پپای اوهام و پایه ی افکار
ره رو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود / ره رو آن است که آهسته و پیوسته رود
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم