شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن....
چندشم میشود از لکه انگشت دروغ....
آن که میگفت که احساس مرا میفهمد....
کــــــــــــو...؟؟؟
کجا رفت که احساس مرا خوب فروخت....؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن....
چندشم میشود از لکه انگشت دروغ....
آن که میگفت که احساس مرا میفهمد....
کــــــــــــو...؟؟؟
کجا رفت که احساس مرا خوب فروخت....؟؟
كلاس ادبيات معلم گفت فعل رفتن را صرف كن
رفتم...
رفتی...
رفت...
ساكت ميشوم ميخندم ولي خنده ام تلخ ميشود
استاد داد ميزند خب بعد ادامه بده
ومن میگویم رفت...رفت...رفت
رفت ودلم راشکست
دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطرهات طلاست
یك كم از طلای خود حراج میكنی؟
عاشقم
با من ازدواج میكنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرك میشوی و تكهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشهای كنار جعبهاش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانههای اشك كاشت.
وقتی گریه كردم گفتند بچه ای !
وقتی خندیدم گفتند دیونه ای!
وقتی جدی بودم گفتند مغروری !
وقتی شوخی كردم گفتند سنگین باش!
وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!
وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی !
وقتی ساكت شـدم گفتنـد عاشقی!
هیچ شباهتی به یوسف نبی ندارم!
نه زیبا هستم،
نه رسولم،
و نه عزیز کرده ام؛
فقط در چــاه افتادم ....
فرهاد میدانست صد سال نمیتواند کوه را بکند
فقط میخواست یک عُمر اسمش را با “شیرین” بیاورند . . .
ای شعله ی عشق خانمان سوز/ ای جان ده وجان ستان وجان سوز
هر چند که حاصل تو غم بود/قربان غمت شوم که کم بودsmilee_new2 (30)
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج میشد
به من گفت نرو که بن بسته،
گوش نکردم و رفتم و بن بست بود،
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم،
پیر شده بودم .....!!!!!
یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود
به این زودی نگو دیره ، به این زودی نگو بدرود!
باشه برو
میدانم این انتخاب تو نیست!
باشه اما .....
اما رفتنت آنقدرها که فکر میکنی
فاجعه نیست
من مثل بیدهای مجنون ایستاده می میرم