تا ذوالفقار شاه ولی دستگیر ماست
شمشیری شهامت و شیر شجاعتیم
نمایش نسخه قابل چاپ
تا ذوالفقار شاه ولی دستگیر ماست
شمشیری شهامت و شیر شجاعتیم
مرا چشمي است خون افشان ز دست آن كمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند
در عمق ِقلبم آتشی است ، قلبی سوزان
در عمق ِقلبم آرزویی است ، برای آغاز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
ترسم اين قوم كه بر درد كشان مي خندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را
اما عجيب دل نگرانم، چه مي كني؟
ابري ترين سوال جهانم چه مي كني ؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راه دل عشاق زد آن چشم خمــــــــــــــــاری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
سلام شرمنده واسه این 6 ماهی که نبودم .
به مدیر بخش ادبیاتم تبریک می گم واسه داشتن ای همه طرفدار .
اگه شعر تکراری گفتم عذر می خوام بذارید به حساب یه مدت نبودنم تو سایت.
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.