راه گم کردم مرا آگاه کن
ذره ای زان آتشم همراه کن
گر به اخلاصی فرود آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
نمایش نسخه قابل چاپ
راه گم کردم مرا آگاه کن
ذره ای زان آتشم همراه کن
گر به اخلاصی فرود آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
هان ای دل عبرت بین ، از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را ، آیینه عبرت دان
نقش مِحنت هست و نقش دولت است
هر چه هست آنجا یکه بی علتست
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود [nishkhand]
دائما" در تاب و تب آتش نشان
زین حقیقت باز می پرسم نشان
تو ز من چیزی نیابی خیز رو
راه دیگر گیر و خیز، ای تیز رو
وگر یکدم زدم بی تو، پشیمانم به جان تو
اگر بی تو بر افلاکم، چو ابر تیره غمناکم
من از آرزوهای به بلوغ نرسیده
در کودکی مرده
از تنهایی
و از خاطرات پرپر شده
از شکستن دلها
از تن های از پشت خنجر خورده
شکــوه هـــا دارم
مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بی مرارت
فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت
تنها یک برگ؛که مرا می برد تا رویائی
که تا به حال ندیده ام
واینکه به او که هیچوقت فکرش را هم نمی کردم
چقدر فکر کردم؟؟!
و هنوز دلتنگم.....
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمانها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز