تو به من نزديکي و خودت مي داني
شبنم يخ زده چشمانم
در زمستان سکوت
گرمي دست تو را مي طلبيد...
نمایش نسخه قابل چاپ
تو به من نزديکي و خودت مي داني
شبنم يخ زده چشمانم
در زمستان سکوت
گرمي دست تو را مي طلبيد...
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراغ
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن
باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
مخمور جام عشقم سا قی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور [nishkhand]