یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
نمایش نسخه قابل چاپ
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشـــــنه تر می تافتی
چون تو چندین ســوز داری و گداز
هم به سوز خویش کار من بســاز
ز طره تو پريشاني دلم شده فاش
غريب نيست ز مشک آري ار بود غماز
زین سخن همچون خیالی شد خیال
حال بر وی گشت حالی زین محال
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به می خواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی خواهد آمد دوستداران را چه شد
در این دیار بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما ، پرنده پر نمی زند
در خلاف آمد عادت به طلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
من دلم تنگ کسی است
که به دل تنگی من میخندد..