در دايره ي قسمت ما نقطه ي پرگاريم
حكم آنچه تو انديشي ،لطف آنچه تو فرمايي
نمایش نسخه قابل چاپ
در دايره ي قسمت ما نقطه ي پرگاريم
حكم آنچه تو انديشي ،لطف آنچه تو فرمايي
يک بهيمه داشت در آخر ببست
او به صدر صفه با ياران نشست
در کوي نيک نامان مارا گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ویرانه کرده
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج **** بلی بحکم بلا بسته اند عهد الست
در اين سراي بي كسي كسي به در نميزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دي ميشد و گفتم صنما عهد بجاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
تا چشمه تو را حس کرد قلقل زد و جاری شد
سهم همه گلها ، یک حس بهاری شد
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نيک بخت آن کسي که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
سلام
دلا وقت سحر بی تاب بودی
ز غوغای جهان بیزار بودی
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد و دوستداران را چه شد
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس خانه در این لانه ویرانه ندارد
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی داردا که از تنها بپرهیزد
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهی است که در دست نسیم افتاده ست
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد
میندیش که هرکه یک نظر روی تو دید
دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود *** دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دل بسته ام مرا ز سر خویش وا مکن***************از من مرا جدا کن و از خود جدا مکن
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
مي نوش به خوشدلي که دور است نه جور
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
دل ز فريب حسن او بزم فسوس و اندرو
انجمني به هر طرف آرزوي محال را
آنكه ناوك بردل من زيرچشمي مي زند
قوت جان حافظش در خنده ي زير لب است
توانگرا دل دلریش خود بدست آور *** که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شويم
ما ساده دلانیم که زکس کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و یک دوست نداریم
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
دلم را بود از آن پيمان گسل اميد ياريها
به نوميدي کشيد آخر همه اميدواريها
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس ** ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کاش در سینه مرا این دل دیوانه نبود
یا اگر بود اسیر غم جانانه نبود
در بهار از من مرنج اي باغبان گاهي اگر
ياد از بي برگي فصل خزان آرم تو را
آنان كه خاك را به هنر كيميا كنند
آيا شود كه گوشه ي چشمي به ما كنند؟
عجب شانسی دارم من همه اش باید با دال شروع کنم{worried}
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا