خورشیدی بودم پر گداز که تلألو نگاهم ، هنوزدر آبگیر یخی جامانده است...تا ساحت سرد چشمانت روزی مغلوبم کردشدم سیاهه ای سپید سیارکی سرد که تنهایی اش در وسعت مقیاس زمان نمی گنجدآری...
نمایش نسخه قابل چاپ
خورشیدی بودم پر گداز که تلألو نگاهم ، هنوزدر آبگیر یخی جامانده است...تا ساحت سرد چشمانت روزی مغلوبم کردشدم سیاهه ای سپید سیارکی سرد که تنهایی اش در وسعت مقیاس زمان نمی گنجدآری...
در تنگنای اتاقی تاریک
خیره به تصویری از وجود یک مردم
مردی از سایه سار تنهایی
آشنای دیرینه دل تنگم
مردی با یک نگاه روحانی
وسعت قلب پاکش در وجودم
همیشه جاودانی
دلم برایش همیشه بی تاب است
وعروس چشمهایم
خیس از وجود پر رازش
و هنوز هم زنده است
گرچه می گویند که او دیگر نیست
مردی از مردهای زندگی
اکنون
جایش در کنار دخترش
خالی است
یاد گرفتم عاشق تو باشم
یاد گرفتم تو را بی نهایت باور کنم
آموختم تو را بخوانم
آموختم از تمام وجودم فریادت بزنم
وتو هر بار صدای بی صدای مرا شنیدی و پاسخ گفتی
خطا میکنم و به بیراهه میروم
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو ..
همه ی قرارداد ها را که روی کـاغذهای بی جان نمی نویسند!
بعضی از عهدها را روی قـــ?؟ــلـب هـای هم مـی نویسیم ...
حواست به این عهدهـای غیر کاغذی بـاشد ...
شکستنشان یک آدم را مـی شـکند !!!
روی قـلــبــــــــــ♥ـــــــ ے نـوشـــتــه بـود : شــکـســــتـــــنــــے اســــت مـواظـــــــب بـاشــــــــیـن...
ولـــــــــــے مـــن روـــے قــلــــــ♥ــــــبــم نـوشــــتـم : شــکـســــتـه اســــت , راحــــــــــــــت بـــاشــــیـن!!!
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل , دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب ونان نداشت
کاش می شد ناز را دزدید و برد
بوسه رابا غنچه هایش چید و برد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه می شد آن طرف تر را سرود
کاش من هم یک قناری می شدم
درتب آواز جاری می شدم
آی مردم من غریبستانی ام
امتداد لحظه ای بارانیم
شهر من آن سو تر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می دهد
هرکه می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز , وسعتهای ناب
نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آینه جایی باز کن
آن روز که چشم تو ز من برگردد
وز بهر تو کشتنم میسر گردد
در غصه ی آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی...
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود
و خیالم می گفت
تا ابد مال تو بود
تو برو. برو تا راحت تر
تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم